گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

ابوالفضل بیهقی:ذکر وحشتی‌ که افتاد میان امیر مسعود، رضی اللّه عنه، و بغراخان‌ و فرستادن امیر بوصادق...

ذکر وحشتی‌ که افتاد میان امیر مسعود، رضی اللّه عنه، و بغراخان‌ و فرستادن امیر بوصادق تبّانی را، رحمة اللّه علیه، برسالت سوی کاشغر و طراز ترکستان تا آن وحشت بتوسّط ارسلان خان‌ برخاست.
و بیاورده‌ام در روزگار امیر ماضی‌، رضی اللّه عنه، که بغراخان در روزگار پدرش- و آنگاه او را لقب یغان تگین بود- ببلخ آمد که بغزنین آید، بحکم آنکه داماد بود بحرّه‌ زینب دختر امیر ماضی، رضی اللّه عنه، که بنام او شده بود تا بمعونت‌ ما بخارا و سمرقند و آن نواحی از علی تگین‌ بستاند، چنانکه از ما امید یافته بود، و جواب یافت که «باز باید گشت و دست یکی کرد که ما قصد سومنات‌ داریم، چون از آن فارغ شویم و شما نیز خانی ترکستان بگرفتید، آنگاه تدبیر این ساخته آید.» و باز- گشتن یغان تگین متوّحش‌گونه‌ از بلخ و پس از آن بازآمدن ما از غزو و گرفتن ایشان خانی و آمدن بجنگ علی تگین، چون برادرش طغان‌خان برافتاد و فرستادن از اینجا فقیه بوبکر حصیری را بمرو و جنگها که رفت و بصلح که بازگشتند که نخواست ارسلان خان که برادرش بغراخان مجاور ما باشد و نومیدی که افزود بغراخان را، چنانکه در بابی مفرد درین تصنیف بیامده است. و پس از آن فرانرفت‌ که حرّه زینب را فرستاده آمدی که امیر محمود گذشته شد و امیر مسعود بتخت ملک نشست. و قدر- خان پس ازین بیک سال‌ گذشته شد، ارسلان خان که ولی عهد بود خان ترکستان گشت و ولایت طراز و اسپیجاب‌ و آن نواحی جمله بغراخان برادرش را داد و وی را این لقب نهاد و میان ایشان بظاهر نیک و بباطن بد بود.
امیر مسعود، چنانکه بازنموده‌ام پیش از این‌، خواجه ابو القاسم حصیری را و قاضی بو طاهر تبّانی را، خویش این امام بوصادق تبّانی، برسولی فرستاد نزدیک ارسلان- خان و بغراخان تا عقد و عهد تازه کرده آید. و ایشان برفتند و مدّتی دراز بماندند تا کار راست شد و بر مراد بازگشتند با یک خاتون دختر قدرخان که نامزد سلطان مسعود بود و دیگر خاتون دختر ارسلان خان که نامزد امیر مودود بود. و این خاتون که نامزد امیر مودود بود در راه گذشته شد و قاضی تبّانی نیز بپروان‌ فرمان یافت و بو القاسم با خدم‌ و مهد بغزنین آمد و آن عرس‌ کرده شد. بغراخان با رسولان ما حاجبی را برسولی فرستاده بود با دانشمندی‌ و درخواسته تا حرّه زینب را فرستاده آید و ارسلان خان درین باب سخن گفته؛ و گسیل خواستند کرد، امّا بگوش امیر رسانیدند که بغراخان سخن ناهموار گفته است بحدیث میراث که «زینب را نصیب است بحکم خواهری و برادری‌ »، امیر ازین حدیث سخت بیازرد و رسول بغراخان را بی‌قضاء حاجت‌ بازگردانید با وعده خوب‌ و میعادی‌ و بارسلان خان بشکایت نامه نبشت و درین خام طمعی‌ سخن گفت؛ و ارسلان خان با برادر عتاب‌ کرد تا چرا چنین سخن یاوه نااندیشیده گفت، بغرا خان نیک بیازرد و تمام از دست بشد، چنانکه دشمن بحقیقت‌ گشت هم برادر را و هم ما را، و حال بدان منزلت رسید که چون سلجوقیان بخراسان آمدند و بگتغدی را بشکستند و آن خبر بترکستان رسید، منهیان‌ بازنمودند که بغراخان شماتت‌ کرده بود و شادمانگی‌ نموده یکی آنکه با ما بد بود و دیگر آنکه طغرل‌ دوست و برکشیده وی بود و در نهان ایشان را اغرا کرد و قوی‌دل گردانید و گفت که جنگ باید کرد که چندان مردم که خواهند از خانیان بر شبه ترکمانان بفرستند. و امیر بتازه گشتن این اخبار سخت غمناک شد که نه خرد حدیثی بود این‌ .
پس کفشگری‌ را بگذر آموی‌ بگرفتند متّهم گونه‌ و مطالبت کردند، مقرّ آمد که جاسوس بغراخان است و نزدیک ترکمانان میرود و نامه‌ها دارد سوی ایشان و جایی پنهان کرده است. او را بدرگاه فرستادند و استادم بونصر با وی خالی کرد و احوال تفحّص‌ کرد او معترف شد و آلت کفشدوزان از توبره بیرون کرد، و میان چوبها تهی کرده بودند و ملطّفه‌های خرد آنجا نهاده، پس بتراشه چوب آنرا استوار کرده و رنگ چوب‌گون‌ کرده تا بجای نیارند، و گفت: این بغرا خان پیش خویش‌ کرده است. مرد را پوشیده بجایی بنشاند و ملطّفه‌ها را نزدیک امیر برد، همه نشان طمغا داشت و بطغرل و داود و یبغو و ینالیان بود، اغرای تمام کرده بود و کار ما را در چشم و دل ایشان سبک کرده و گفته که پای افشارید و هر چند مردم بباید، بخواهید تا بفرستیم. امیر از این سخت در خطر شد و گفت نامه باید نبشت سوی ارسلان خان و رسول مسرع‌ باید فرستاد و این ملطّفه‌ها بفرستاد و گفت که این نیکو نباشد که چنین رود و خان رضا دهد. بونصر گفت: زندگانی خداوند دراز باد، ترکان هرگز ما را دوست ندارند، و بسیار بار از امیر محمود شنودم که گفتی «این مقاربت‌ با ما ترکان از ضرورت میکنند و هرگاه که دست یابند، هیچ ابقاء و مجاملت‌ نکنند» و صواب آنست که این جاسوس را بهندوستان فرستاده آید تا در شهر لاهور کار میکند، و این ملطّفه‌ها را بمهر جایی نهاده آید، آنگاه رسول رود نزدیک ارسلان خان و بغرا خان، چنانکه بتلطّف‌ سخن گفته آید تا مکاشفت‌ برخیزد بتوسّط ارسلان خان و فسادی دیگر نکند بغراخان. امیر گفت «سخت صواب میگویی» و ملطّفه‌ها مهر کرد و نهاده آمد و جاسوس را صد دینار داد و استادم بدو گفت «جانت بخواستیم‌، بلوهور رو و آنجا کفش می‌دوز.» مرد را آنجا بردند.
و امیر و وزیر و بونصر مشکان بنشستند خالی‌ و اختیار درین رسولی‌ بر امام بوصادق تبّانی افتاد، بحکم آنکه بوطاهر خویشاوندش بوده بود در میان کار، و وی‌ را بخواند و بنواخت و گفت «این یک رسولی بکن، چون بازآیی قضای نشابور بتو دادیم‌، آنجا رو» و وی بساخت و با تجمّلی افزون از ده هزار دینار برفت از غزنین روز سه‌شنبه هفتم ذو القعده سنه ثمان و عشرین‌ . و یک سال و نیم درین رنج بود و مناظره کرد، چنانکه بغراخان گفت «همه مناظره و کار بوحنیفه میآرد » و همگان اقرار دادند که چنین مرد ندیده‌اند براستی و امانت، و عهدها استوار کرد پس از مناظره بسیار که رفت و الزام‌ کرد همگان را بجهت دوستی‌ . و منهیان همه بازنمودند و امیر بر آن واقف گشت و چند دفعت خواجه بزرگ و بونصر را گفت «نه‌ بغلط پدر ما این مرد را نگاه میداشت.» و این امام بازگشت و والی جرم‌ او را بگرفت در راه و هر چه داشت بستد، که والیان کوه سر برآورده بودند و بحیلت از دست آن مفسدان بجست‌ که بیم جان بود و بغزنین آمد و در سنه ثلثین و اربعمائه‌ اینجا رسید، راست در آن وقت که‌ ما حرکت خواستیم کرد سوی بلخ بده روز پیش و از سلطان از حدّ وصف گذشته‌ نواخت یافت و بر لفظ امیر رفت که «هر چه ترا از دزدان زیان شده است، همه بتو باز داده آید و زیادت از آن و قضاء نشابور که گفته‌ایم.

فایل صوتی تاریخ بیهقی بخش ۴۹ - وحشت امیر از بغرا خان

تصاویر

کامنت ها