ابوالفضل بیهقی:و روز سه شنبه چهار روز باقی مانده از جمادی الاولی امیر بجشن نوروز نشست، و داد این روز...
و روز سه شنبه چهار روز باقی مانده از جمادی الاولی امیر بجشن نوروز نشست، و داد این روز بدادند کهتران بآوردن هدیهها. و امیر هم داد بنگاهداشت رسم. و نشاط شراب رفت سخت بسزا، که از توبه جیلم تا این روز نخورده بود.
و روز سه شنبه سوم جمادی الاخری نامهها رسید از خراسان و ری سخت مهم.
و روز سه شنبه سوم جمادی الاخری نامهها رسید از خراسان و ری سخت مهم.
و درین غیبت ترکمانان در اوّل زمستان بیامده بودند و طالقان و فاریاب غارت کرده و آسیب بجایهای دیگر رسیده، که لشکرهای منصور را ممکن نشد که چنان وقتی حرکت کردندی. و بدین رفتن سلطان به هانسی بسیار خللها افتاده بود از حد گذشته، و ری خود حصار شده بود. و امیر، رضی اللّه عنه، پشیمان شد از رفتن بهندوستان و سود نداشت و با قضای ایزدی کس برنتواند آمد. و جوابها فرمود که دل قوی باید داشت که چون هوا خوش شد، رایت عالی را حرکت خواهد بود.
و روز یکشنبه نیمه این ماه امیر مودود و سپاه سالار علی از بلخ بغزنین آمدند و وزیر بفرمان آنجا ماند که بسیار شغل فریضه داشت.
و روز یکشنبه نیمه این ماه امیر مودود و سپاه سالار علی از بلخ بغزنین آمدند و وزیر بفرمان آنجا ماند که بسیار شغل فریضه داشت.
و روز چهارشنبه سوم رجب امیر عبد الرّزّاق خلعت امیری ولایت پرشور پوشید و رسم خدمت بجای آورد. و دو غلامش را سیاه دادند بحاجبی . و شغل کدخدایی بسهل عبد الملک دادند و خلعت یافت؛ و مردی سخت کافی بود، از چاکرزادگان احمد میکائیل و مدّتی دراز شاگردی بوسهل حمدوی کرده . و روز سهشنبه نهم این ماه سوی پرشور رفت این امیر بس بآرایش، و غلامی دویست داشت.
و دیگر روزنامه رسید از نشابور که بوسهل حمدوی اینجا آمد، که به ری نتوانست بود، چون تاش فراش کشته شد و چندان از اعیان بگرفتند و مدّتی دراز وی بحصار شد و ترکمانان مستولی شدند- و بیارم این حالها را در بابی مفرد که گفتهام که خواهد بود ری و جبال را با بسیار نوادر و عجایب- تا فرصت یافت و بگریخت.
و دیگر روزنامه رسید از نشابور که بوسهل حمدوی اینجا آمد، که به ری نتوانست بود، چون تاش فراش کشته شد و چندان از اعیان بگرفتند و مدّتی دراز وی بحصار شد و ترکمانان مستولی شدند- و بیارم این حالها را در بابی مفرد که گفتهام که خواهد بود ری و جبال را با بسیار نوادر و عجایب- تا فرصت یافت و بگریخت.
و درین وقت که بوسهل بنشابور رسید، حاجب بزرگ سباشی آنجا بود و ترکمانان بمرو بودند و هر دو قوم جنگ را میساختند و از یکدیگر بر حذر میبودند.
و امیر سخت مقصّر میدانست حاجب را و بر لفظ او پیوسته میرفت که «او این کار را برنخواهد گزارد، و امیری خراسان او را خوش آمده است؛ او را باید خواند و سالاری دیگر باید فرستاد که این جنگ مصاف بکند.» و این بدان میگفت که نامههای سعید صرّاف کدخدای و منهی لشکر پیوسته بود و مینبشت که «حاجب شراب نخوردی، اکنون سالی است که در کار آمده است و پیوسته میخورد و با کنیزکان ترک ماهروی میغلطد و خلوت میکند. و بهر وقتی لشکر را سرگردان میدارد؛ جایی که هفت من گندم بدر میباشد، با شتری هزار باری که زیادتی دارد غلّه بار کند و لشکر را جایی کشد که منی نان بدر میباشد، و گوید احتیاط میکنم، و غلّه بلشکر فروشد و مالی عظیم بدو رسد، چنانکه مال لشکر بدین بهانه سوی او میشود.» و امیر ناچار ازین تنگدل میشد. و آن نه چنان بود که میگفتند؛ که سباشی نیک احتیاط میکرد، چنانکه ترکمانان او را سباشی جادو میگفتند و چون استبطاء و عتاب امیر از حد بگذشت، حاجب نیز مضطّر شد تا جنگ کرده آمد، چنانکه بیارم. و ایزد، عزّ و جلّ، علم غیب بکس ندهد، چون قضا کرده بود که خراسان از دست ما بشود و کار این قوم بدین منزلت رسد که رسید، ناچار همه تدبیرها خطا میافتاد و با قضا برنتوان آمد.
و امیر سخت مقصّر میدانست حاجب را و بر لفظ او پیوسته میرفت که «او این کار را برنخواهد گزارد، و امیری خراسان او را خوش آمده است؛ او را باید خواند و سالاری دیگر باید فرستاد که این جنگ مصاف بکند.» و این بدان میگفت که نامههای سعید صرّاف کدخدای و منهی لشکر پیوسته بود و مینبشت که «حاجب شراب نخوردی، اکنون سالی است که در کار آمده است و پیوسته میخورد و با کنیزکان ترک ماهروی میغلطد و خلوت میکند. و بهر وقتی لشکر را سرگردان میدارد؛ جایی که هفت من گندم بدر میباشد، با شتری هزار باری که زیادتی دارد غلّه بار کند و لشکر را جایی کشد که منی نان بدر میباشد، و گوید احتیاط میکنم، و غلّه بلشکر فروشد و مالی عظیم بدو رسد، چنانکه مال لشکر بدین بهانه سوی او میشود.» و امیر ناچار ازین تنگدل میشد. و آن نه چنان بود که میگفتند؛ که سباشی نیک احتیاط میکرد، چنانکه ترکمانان او را سباشی جادو میگفتند و چون استبطاء و عتاب امیر از حد بگذشت، حاجب نیز مضطّر شد تا جنگ کرده آمد، چنانکه بیارم. و ایزد، عزّ و جلّ، علم غیب بکس ندهد، چون قضا کرده بود که خراسان از دست ما بشود و کار این قوم بدین منزلت رسد که رسید، ناچار همه تدبیرها خطا میافتاد و با قضا برنتوان آمد.
[گزارش منهی و محضر فرستادن سباشی]
پس روز چهارشنبه دوازدهم ماه رجب بوسهل پردهدار معتمد حاجب سباشی بسه روز از راه غور بغزنین آمد، استادم در وقت نامه از وی بستد و پیش برد و عرضه کرد. و نبشته بود که «دل خداوند بر بنده گران کردهاند از بس محال که نبشتهاند، و بنده نصیحت قبول کرده است تا این غایت، چنانکه معتمدان را مقرّر است. و در وقت که فرمانی رسید بر دست خیلتاش که جنگ مصاف باید کرد، بنده از نشابور بخواست رفت سوی سرخس تا جنگ کرده آید، امّا بندگان بوسهل حمدوی و صاحب دیوان سوری گفتند «صواب نیست، مایه نگاه میباید داشت و سود طلب میکرد، که چون کار بشمشیر رسد، در روز برگزارده آید و نتوان دانست که چون باشد.» و قاضی صاعد و پیران نشابور همین دیدند . بنده از ملامت ترسید و از ایشان محضری خواست، عقد کردند و همگان خطهای خویش بر آن نبشتند و بنده فرستاد تا رای عالی بر آن واقف گردد. و بنده منتظر جواب است، جوابی جزم، که جنگ مصاف میبباید کرد یا نه، تا بر آن کار کند. و این معتمد خویش را، بوسهل، بدین مهم فرستاد و با وی نهاده است که از راه غور بپانزده روز بغزنین آید و سه روز بباشد و بپانزده روز بنشابور بازآید. و چون وی بازرسد و بنده را بکاری دارند، بر حسب فرمان کار کند، ان شاء اللّه عزّ و جلّ .»
پس روز چهارشنبه دوازدهم ماه رجب بوسهل پردهدار معتمد حاجب سباشی بسه روز از راه غور بغزنین آمد، استادم در وقت نامه از وی بستد و پیش برد و عرضه کرد. و نبشته بود که «دل خداوند بر بنده گران کردهاند از بس محال که نبشتهاند، و بنده نصیحت قبول کرده است تا این غایت، چنانکه معتمدان را مقرّر است. و در وقت که فرمانی رسید بر دست خیلتاش که جنگ مصاف باید کرد، بنده از نشابور بخواست رفت سوی سرخس تا جنگ کرده آید، امّا بندگان بوسهل حمدوی و صاحب دیوان سوری گفتند «صواب نیست، مایه نگاه میباید داشت و سود طلب میکرد، که چون کار بشمشیر رسد، در روز برگزارده آید و نتوان دانست که چون باشد.» و قاضی صاعد و پیران نشابور همین دیدند . بنده از ملامت ترسید و از ایشان محضری خواست، عقد کردند و همگان خطهای خویش بر آن نبشتند و بنده فرستاد تا رای عالی بر آن واقف گردد. و بنده منتظر جواب است، جوابی جزم، که جنگ مصاف میبباید کرد یا نه، تا بر آن کار کند. و این معتمد خویش را، بوسهل، بدین مهم فرستاد و با وی نهاده است که از راه غور بپانزده روز بغزنین آید و سه روز بباشد و بپانزده روز بنشابور بازآید. و چون وی بازرسد و بنده را بکاری دارند، بر حسب فرمان کار کند، ان شاء اللّه عزّ و جلّ .»
این نامه را امیر بخواند و بر محضر واقف گشت و بوسهل را پیش خواند و با وی از چاشتگاه تا نماز پیشین خالی کرد و استادم را بخواند و بازپرسید احوال از بوسهل، و او بازمیگفت احوال ترکمانان سلجوقیان که «ایشان خویشتن بیست و سی پاره کنند، و بیابان ایشان را پدر و مادر است، چنانکه ما را شهرها. و بنده سباشی تا این غایت با ایشان آویخت و طلیعه داشت و جنگها بود و سامان حال و کار ایشان نیک بدانست و مایه نگاه داشت تا این غایت تا ایشان در هیچ شهر از خراسان نتوانستند نشست و جبایت روان است و عمّال خداوند بر کار . و حدیث فاریاب و طالقان از کشتن و غارت یکی در تابستان و یکی در زمستان مغافصه افتاد که سباشی در روی معظم ایشان بود و فوجی بگسسته بودند و برفته و مغافصه کاری کرده، تا بنده خبر یافت، کار تباه شد بود. و ممکن نیست که این لشکر جز بمدد رود، که کار خوارج دیگر است. و بوسهل حمدوی و سوری و دیگران که خط در محضر نبشتند، آن راست و درست است که میگویند: صواب نیست این جنگ مصاف کردن. و رای درست آن باشد که خداوند بیند. و بنده منتظر جواب است و ساخته. و اگر یک زخم میبباید زد و این جنگ مصاف بکرد، نامه بباید نبشت بخطّ بونصر مشکان و توقیع خداوند و در زیر نامه چند سطر بخطّ عالی فرمانی جزم که این جنگ بباید کرد، که چون این نامه رسید، بنده یک روز بنشابور نباشد و در وقت سوی سرخس و مرو برود و جنگ کرده آید، که هیچ عذر نیست و لشکری نیک است و تمام سلاح اند و بیستگانیها نقد یافته .»
امیر [بونصر] را گفت: چه بینی؟ گفت: این کار بنده نیست و بهیچ حال در باب جنگ سخن نگوید. سپاه سالار اینجاست، اگر با وی رای زده آید، سخت صواب باشد. و اگر بخواجه نیز نبشته آید، ناصواب نباشد. امیر گفت: بوسهل را اینجا نتوان داشت تا نامه ببلخ رسد و جواب بازآید، با سپاه سالار فردا بازگوییم و امروز و امشب درین اندیشه کنیم. بونصر گفت «همچنین باید کرد.» و بازگشت و بخانه بازآمد سخت اندیشمند، مرا گفت: مسئلتی سخت بزرگ و باریک افتاده است، ندانم تا عاقبت این کار چون خواهد بود، که ارسلان جاذب گربزی بود که چنویی یاد نداشتند، با چندان عدّت و آلت و لشکر، و خصمان نه بدان قوّت و شوکت که امروز این ترکمانانند، و معلوم است و روشن که کار جنگ و مکاشفت میان ایشان مدّتی دراز چون پیچیده بود، و امیر محمود تا بپوشنگ نرفت و حاجب غازی را با لشکری بدان ساختگی نفرستاد، آن مرادگونه حاصل نشد. و کار این قوم دیگر است، و سلطان را غرور میدهند و یک آب ریختگی ببود بحدیث بگتغدی بدان هولی از استبدادی که رفت؛ اگر و العیاذ باللّه، این حاجب را خللی افتد، جز آن نماند که خداوند را بتن خویش باید رفت و حشمت یگبارگی بشود. و من میدانم که درین باب چه باید کرد، امّا زهره نمیدارم که بگویم. تا خواست ایزد، عزّ ذکره، چیست. کار ری و جبال چنین شد و لشکری بدان آراستگی زیر و زبر گشت، و حال خراسان چنین، و از هر جانب خللی، و خداوند جهان شادی دوست و خود رای و وزیر متّهم و ترسان، و سالاران بزرگ که بودند همه رایگان برافتادند، و خلیفه این عارض لشکر را بتوفیر زیر و زبر کرد و خداوند زرق او میخرد، و ندانم که آخر این کار چون بود. و من باری خون جگر میخورم. و کاشکی زنده نیستمی، که این خللها نمیتوانم دید.
امیر [بونصر] را گفت: چه بینی؟ گفت: این کار بنده نیست و بهیچ حال در باب جنگ سخن نگوید. سپاه سالار اینجاست، اگر با وی رای زده آید، سخت صواب باشد. و اگر بخواجه نیز نبشته آید، ناصواب نباشد. امیر گفت: بوسهل را اینجا نتوان داشت تا نامه ببلخ رسد و جواب بازآید، با سپاه سالار فردا بازگوییم و امروز و امشب درین اندیشه کنیم. بونصر گفت «همچنین باید کرد.» و بازگشت و بخانه بازآمد سخت اندیشمند، مرا گفت: مسئلتی سخت بزرگ و باریک افتاده است، ندانم تا عاقبت این کار چون خواهد بود، که ارسلان جاذب گربزی بود که چنویی یاد نداشتند، با چندان عدّت و آلت و لشکر، و خصمان نه بدان قوّت و شوکت که امروز این ترکمانانند، و معلوم است و روشن که کار جنگ و مکاشفت میان ایشان مدّتی دراز چون پیچیده بود، و امیر محمود تا بپوشنگ نرفت و حاجب غازی را با لشکری بدان ساختگی نفرستاد، آن مرادگونه حاصل نشد. و کار این قوم دیگر است، و سلطان را غرور میدهند و یک آب ریختگی ببود بحدیث بگتغدی بدان هولی از استبدادی که رفت؛ اگر و العیاذ باللّه، این حاجب را خللی افتد، جز آن نماند که خداوند را بتن خویش باید رفت و حشمت یگبارگی بشود. و من میدانم که درین باب چه باید کرد، امّا زهره نمیدارم که بگویم. تا خواست ایزد، عزّ ذکره، چیست. کار ری و جبال چنین شد و لشکری بدان آراستگی زیر و زبر گشت، و حال خراسان چنین، و از هر جانب خللی، و خداوند جهان شادی دوست و خود رای و وزیر متّهم و ترسان، و سالاران بزرگ که بودند همه رایگان برافتادند، و خلیفه این عارض لشکر را بتوفیر زیر و زبر کرد و خداوند زرق او میخرد، و ندانم که آخر این کار چون بود. و من باری خون جگر میخورم. و کاشکی زنده نیستمی، که این خللها نمیتوانم دید.
کامنت ها