بهرام سالکی:
❈۱❈
مرگ ،
ناگاه
❈۲❈
پاشید ،
یک کاسه خون
به سفرهٔ من.
❈۳❈
او
مُرده بود.
و در آستانهٔ روایت گلهای اطلسی ،
و در آغاز ترنم آفتاب
❈۴❈
جوانه زد ،
سبز شد ،
و قامت کشید.
❈۵❈
سایهٔ رنگ پریدهٔ سرو ،
بر سنگفرش حیاط ،
خمید.
❈۶❈
در باغچه ،
نسترن پیر
بر دیوار تکیه زد.
❈۷❈
کلاغ خستهٔ بیمار
کِز کرد برسر چینه.
قار قار
او ، مرده بود.
❈۸❈
قُمری نشست بر لب پاشویه
با اضطراب روشن تردید.
یک تکه نان و چند دانهٔ گندم
❈۹❈
در کوزهٔ شکستهٔ پر آب
چاق میشدند.
آهنگ مبهم باران ،
❈۱۰❈
با چکاچکی آرام
ترجیع وار
بر هُرم رخوت خاک
میچکید.
❈۱۱❈
در حوض ،
ماهی قرمز تنبل
در زلال آبی خود
❈۱۲❈
آرام میگریست.
تشتِ مسین
چند رختِ کهنهٔ چرک را
❈۱۳❈
در خاطرات کفآلودش ،
خمیازه میکشید.
***
❈۱۴❈
با من بگوی که ابر
چگونه تاب خواهد آورد
بر شیون لهیدهٔ ناودان؟
❈۱۵❈
***
در را مبند
که مرگ ،
در بشارت خوفآورش ،
❈۱۶❈
بیهودگی انسان را
به انتظار نشسته است.
و در شیارهای تبسم ،
اندوه را
❈۱۷❈
حریصانه میکاود!
و انجماد بودن را
در رگمرگهای سربی خود
و در شطِ یقین ِ حیات
❈۱۸❈
فریاد میکند.
و در انتظار احتضار یک نبض ،
بیتاب میشود.
❈۱۹❈
***
اینک ،
زمزمه کن.
خاموش منشین!
❈۲۰❈
که شادیِ لبخند ،
خواهد ماسید
بر لبهای تکیدهٔ یک رؤیا.
❈۲۱❈
وقتِ بلوغ رهاییست
پرواز باید کرد
با بالهای خیس ،
و در هقهق سکوت.
❈۲۲❈
خاموش مباش!
شعری بگوی ،
مادر مُرده است.
❈۲۳❈
بهار ۱۳۸۸
کامنت ها