بهرام سالکی:
❈۱❈
کودکی را دیدیم ،
بیهراس از باد ،
❈۲❈
با شمع روشنی در دست ،
روی به مقصود ،
میدوید.
و ما سالخوردگانِ با تدبیر ،
❈۳❈
سجادههایمان بر دوش ،
با چراغی کور ،
پنهان به زیر خرقهٔ خویش ،
در انتظار ساربان بودیم.
❈۴❈
آنگاه ،
رفیقی گفت:
یاران!
❈۵❈
دستهای نُدبهٔ خود را
بر آسمان بَرید...
و ما ،
با شیونی حقیر ،
❈۶❈
دعا را گریستیم.
اما ،
سپیدهای ندمید ،
و چراغ نیم مردۀمان ،
❈۷❈
با هقهقی عقیم ،
واپسین تلالو خود را
بر چشمهای حریصمان پاشید.
❈۸❈
سکوت بود و تباهی
که پیر قافلهمان
غمگنانه مینالید:
ای پاک جامگان آلوده!
❈۹❈
ای عابدان سجده و تلبیس!
آتش ِ چراغ شما
نه از تهاجم طوفان ،
نه از تطاول باد ،
❈۱۰❈
که از سیاهی قلبهایتان
بی فروغ مانده است...
.......
❈۱۱❈
و ما مُطهّران مصلحت اندیش ،
ناباورانه و به تردید ،
به دستهای سفیدمان
نگریستیم ،
❈۱۲❈
بیهیچ لوث و پلیدی ،
سیاه بود ، سیاه!
و با تحسُر و افسوس
آن دورها ،
❈۱۳❈
کودکی را دیدیم
با شمع روشنی در دست ،
بر بلندای مقصد ما
ایستاده بود....
❈۱۴❈
تابستان ۱۳۹۱
کامنت ها