بهرام سالکی:
❈۱❈
صدای شیونِ باران
در گلوی تشنهٔ ناودان
❈۲❈
زار زار
میچکید.
گفتم:
❈۳❈
طوفان ِ چشمهای تو
وزیدن گرفته است.
سکوت مکن ، که سکوت ،
پیام نارس ِ گنگی است...
❈۴❈
آسمان دیدهٔ خود را نگاه کن ،
ابریست!
دست مرا بگیر ،
❈۵❈
آفتاب ،
خواهد بارید ،
و عشق ،
هراس ِ رنج ِ جدایی را
❈۶❈
از خاطرات خستهٔ ما ،
خواهد زدود.
از آفت زمانه بپرهیز خوب من
❈۷❈
جای درنگ نیست ،
سیاهی در راهست ،
و این جهان ِ دهشتزای ،
بی عشق ،
❈۸❈
محنت سراییست نکبت بار.
انباشته از دروغ و تباهی.
لبریز از تعفن حرص.
❈۹❈
در انتظار چه هستی؟
تردید ،
سنگِ راهیست
برای رسیدن.
❈۱۰❈
اکنون ،
به غیر مأمن عشق ،
جان پناهی نیست.
❈۱۱❈
یک روز.
باد بهار ،
بر تو خواهد وزید.
❈۱۲❈
سبز خواهی شد.
و رنگین کمانی ،
جوانه خواهد زد ،
از دستهای تو.
❈۱۳❈
با من بیا
هنوز
اندکی از من باقیست.
❈۱۴❈
دیگر باید که راهی شد
اُمید نیست به این خیل خفتگان!
اینک
نوبت به ما رسید
❈۱۵❈
تا حادثهٔ عشق را بسراییم
حیف است که این سروده ، ناتمام بماند.
عشاق منتظرند!
آری
❈۱۶❈
اینک نوبت ماست.
اسفند ۱۳۹۰
کامنت ها