بهرام سالکی:
❈۱❈
در سفرههایمان
نان بود و آب بود و حرص
❈۲❈
و دغدغهٔ هر روزمان
یافتن چراگاهی سبز .
در شهر ما
❈۳❈
حنجرهها بیآوازست
و حلقومها عقیم
و سهممان از شادی
فرو خوردن بغضیست کهنه
❈۴❈
که در گلویمان رسوب کرده است .
در شهر ما ،
رنگها
❈۵❈
طیفیست از سیاهی تا سرخ .
و آبی ،
خاطرهایست بر پیشانی آسمان .
❈۶❈
در شهر ما
مترسکها
با شلاقی در دست
گنجشکها را از باغچهها میتارانند .
❈۷❈
و چلچلهها
در انتهای حافظهٔ خستهٔ درختان
پرواز میکنند .
❈۸❈
هر صبحدم
کفتارهای پیر
خونهای ماسیده بر سنگفرشها را
حریصانه میلیسند .
❈۹❈
دیشب
صدای هقهق شمعی
در کوچه میپیچید
❈۱۰❈
عابری هشدار داد
خاموش !
خفاشها بیدارند .
❈۱۱❈
در شهر ما ،
تاولهای فاجعه ،
تنپوشیست برای برهنگان
و مرگ ،
❈۱۲❈
گریزگاهیست برای رهیدن .
در شهر ما
وجدان مردمانش
❈۱۳❈
با قرص مُسکنی
آرام میشود .
شهر ما پاک است .
❈۱۴❈
پاک از شرافت و وجدان
پاک از نجابت و عشق
پاک از تمام پاکیها
❈۱۵❈
تابستان ۱۳۹۵
کامنت ها