بهرام سالکی:دل میتَپد از شوق ، گُمانم خبری هست یکبار دگر قصهٔ خون جگری هست
❈۱❈
دل میتَپد از شوق ، گُمانم خبری هست
یکبار دگر قصهٔ خون جگری هست
عاقل نشود این دل سودا زدهٔ من
از اوست که هر شام مرا چشم تَری هست
❈۲❈
اندرز بر او سود ندارد ، چه توان کرد؟
راهی بگزیدست که در آن خطری هست
هر چند که معشوق ، همه آیتِ لطفست
در خلقتش از جور و جفا مختصری هست
❈۳❈
من در پی دلدار ازین کوی به آن کوی
آری به ره عشق بُتان ، دربدَری هست
میگردم و میجویم و نومید نباشم
زیرا که درین کوچهٔ بنبست ، دَری هست
❈۴❈
در خلوت خود بیخبر از عالم خویشم
از دوست بپرسید که از من خبری هست!
« سالک » همه تدبیر تو شد یکشبه باطل
اکنون به یقینی که قضا و قدری هست؟
❈۵❈
سال ۱۳۹۶
کامنت ها