بهرام سالکی:مدّتی هست ز من بیخبری ای ساقی بادهٔ من شده خون جگری ای ساقی
❈۱❈
مدّتی هست ز من بیخبری ای ساقی
بادهٔ من شده خون جگری ای ساقی
هر گشایش که مرا بود ، به تدبیر تو بود
بعدِ تو باز نشد هیچ دری ای ساقی
❈۲❈
حال من دیدی و در پای خُمم بنشاندی
آفرین بر تو که صاحببصری ای ساقی
مرهم داغ دل از جام شفابخش تو بود
داری اندر کفِ خود هر هنری ای ساقی
❈۳❈
رسم دنیاست ، دلِ غمزده ویران کردن
مرحبا بر تو که آبادگری ای ساقی
پرسی از من که چهها دیدهام از شام فراق
چه توان دید به چشمان تَری ای ساقی؟
❈۴❈
این طرف ، کوشش من بود که بیحاصل ماند
آن طرف ، حُکم قضا و قدری ای ساقی
من گرفتار کم و بیش دلِ خویشتنم
تو توانی که ز خویشم ببَری ای ساقی
❈۵❈
عمر اگر در همه اوقات ، به عشرت گذرد
باز با جُور فلک ، سَر به سَری ای ساقی
« سالکی » گفت که دنیا همه پوچست و فریب
کن به او مرحمت بیشتری ای ساقی!
❈۶❈
زمستان ۱۳۹۶
کامنت ها