بهرام سالکی:
❈۱❈
آدمی باشد چو معجونی عجیب
کاندرو پنهان بُوَد ذاتی غریب
❈۲❈
هیچ موجودی چنین پیچیده نیست
در پی امیال خود گیجیده نیست (۱)
جانش آکنده ز خصلتهای زشت
لیک داند سهم خود ، باغ بهشت
❈۳❈
هر کدام از آن صفاتش ، بیش و کم
طالع او را به نوعی زد رقم
در توان آن غرایز بیگمان
ضعف و قوّت هست اندر مُلک جان
❈۴❈
عشق و شهوت ، پادشاهان مطاع (۲)
حرص و خسّت ، حاکمان بینزاع
خودپرستی ، جایگاهش بس بلند
ثروتاندوزی ، مقامش ارجمند
❈۵❈
چون دغلکاریست ابزار معاش
پس بسی والا بُوَد ارج و بهاش
چون ریاکاریست ستّارالعیوب (۳)
لاجرم گردیده محبوب القلوب
❈۶❈
چون گره بتوان گشودن با دروغ
راستگویی شد بدینسان بیفروغ (۴)
****
نیست پایانی به شرح این خصال
❈۷❈
الغرض ، کوتاه سازم این مقال
جملهٔ این عاملان خیر و شر
سلطهای دارند در طبع بشر
زین میانه ، رشک و غیرت همنوا
❈۸❈
عُجب و خودبینی و نخوت همصدا
مکر و تزویر و دورویی همزبان
بغض و کین و غیظ و نفرت همعنان
سختگیری و تعصب همقسم
❈۹❈
شکّ و ظنّ و بدگمانی همقدم
خشم و رأفت یکسره در اختلاف (۵)
فسق و تقوا دائماً اندر مصاف (۶)
هر که گیرد ، سبقت از آن دیگری
❈۱۰❈
هر که جوید بر رقیبان سروری
هر که با خودمحوری اندر شتاب
تا کشد بیرون گلیم خود ز آب
****
❈۱۱❈
نقش وجدان چیست خود در این میان؟
منع این کردن و همراهی به آن!
هست وجدان ، مشفقی اندرزگوی
تا که آب رفته را آرد به جوی
❈۱۲❈
عدهای را پند و هشداری دهد
دستهای را جرئت کاری دهد
آبروی رفته را باز آورد
ذات انسان را به اعزاز آورد
❈۱۳❈
میکند وعظی به طینتهای زشت:
گوش دارید ای خصال بدسرشت...
تا به کِی غارتگری در ملک جان؟
سلطه جُستن بر دل و دست و زبان؟
❈۱۴❈
هر کجا دامی چرا گستردهاید؟
آبروی آدمی را بُردهاید
هر کجا خونی بریزد بر زمین
هر کجا از غم ، دلی گردد حزین
❈۱۵❈
هر کجا اشکی چکد بر دامنی
هر کجا آتش بگیرد خرمنی
غالبا محصول تحریک شماست
نام آن هم: حکم تقدیر و قضاست
❈۱۶❈
****
گر چه وجدان میدهد اندرزشان
نیست از تغییر در اینان نشان
پند اگر چه ظاهرا شیرین بُوَد
❈۱۷❈
نیست گوشی تا نصیحت بشنَود
حکم ِ وجدان چون بُوَد یادآوری
کو به بازار نصایح مشتری؟!
وعظِ وجدان ، جز تلنگر بیش نیست
❈۱۸❈
سیلی و پسگردنی و نیش نیست
چون مترسک ، هیبتش پوشالی است (۷)
ادعایش پُر ، تفنگش خالی است
قدرتِ وجدان کجا و زور عشق
❈۱۹❈
ای بس آتش خیزد از این گور عشق
آنچنان شهوت به انسان چیره است
چشم وجدان از نفوذش خیره است
موعظه کردن به گرگِ گرسِنِه
❈۲۰❈
کِی اثر دارد ، خیال از سر بنه
****
گرگ را گفتند: ای درنده خوی
کِی ز بدنامی رَهی؟ راهی بجوی (۸)
❈۲۱❈
بهر کسب آبرو ، ای تیرهروز
از شرافت ، جامهای بر تن بدوز
چند باشی در کمین گوسفند؟
در قفایت ، آه و لعنت تا به چند؟ (۹)
❈۲۲❈
شرمی از کردار ننگینت بکُن
توبهای از دین و آئینت بکُن
گرگِ نفْسَت را به تقوا ، پند دِه
جانِ خود ؛ با اهل ِ دل پیوند دِه
❈۲۳❈
گرگ گفتا: آفرین بر رآیتان
دلنشینم شد نصیحتهایتان!
زین نصایح ، منقلب شد حال من
روسیاهم ، اُف براین اعمال من (۱٠)
❈۲۴❈
از پشیمانی دلم در سینه تَفت (۱۱)
حالیا مهلت دهیدم گله رفت!
❈۲۵❈
***********
۱ - گیجیده: سرگردان - حیران ( لغتنامه دهخدا )
من خود کجا ترسم از او شکلی بکردم بهر او
من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیدهام ( مولوی )
من گیج کی باشم ولی قاصد چنین گیجیدهام ( مولوی )
۲ - مطاع: کسی که مردم مطیع و فرمانبردار وی باشند و اطاعت او را کنند.
۳ - ستّارالعیوب: پوشانندۀ عیبها
۳ - ستّارالعیوب: پوشانندۀ عیبها
۴ - فروغ: رونق
به موبد چنین گفت ، هرگز دروغ
❈۲۶❈
نگیرد بر مرد دانا فروغ (اسدی)
۵ - رأفت: مهربانی - شفقت
۶ - مصاف: رودررویی - جدال - جنگ
۷ - هیبت: شکوه و بزرگی
۸ - رَهی: از فعل رهیدن: خلاص شوی - نجات پیدا کنی
۹ - قفا: پشت - پشت سر - مجازاً به معنای دنبال - غیبت. اینجا به معنای در غیابت و به دنبالت آمده است.
۹ - قفا: پشت - پشت سر - مجازاً به معنای دنبال - غیبت. اینجا به معنای در غیابت و به دنبالت آمده است.
۱٠ - اُف: کلمهایست که بهنگام اظهار نفرت به کار برده میشود. (فرهنگ فارسی معین ) - اف بر تو - اف بر من
۱۱ - تفت: گرم - پر جوش
۱۱ - تفت: گرم - پر جوش
از پشیمانی دلم در سینه تَفت: مجازا به معنی اینکه دلم از شدت ندامت در سینه آتش گرفت.
کامنت ها