بهرام سالکی:
❈۱❈
من درین دنیا به دنبال چهام؟
زندگی رفتست اندر پاچهام
❈۲❈
چون به تن تاب و به دل انگیزه نیست
این همه سگ دو زدن از بهر چیست؟
هرچه میبافم ، قَدَر بشکافتش
هرچه میکارم ، قضا زد آفتش
❈۳❈
این فلک ، کوشد که با صد مکر و فن
آنچه بخشیدست ، پس گیرد ز من
مفتِ چنگش ، از چه میترساندم!؟
کز امانتداریاش ، برهاندم؟
❈۴❈
نیمه جانی ، لقمه نانی داده است
تا بخواهی منتّم بنهاده است!
من چه دارم تا خورم افسوس آن؟
خود شود شرمنده ، این خط ، این نشان!
❈۵❈
دزد اگر که خرقهٔ زاهد بَـرَد
زآن غنیمت ، بس ندامت میخورد
****
گو چه میخواهد فلک ، از جانِ من؟
❈۶❈
گشته جولانگاه او ، میدان من (۱)
گو که مردِ رزم او من نیستم
« سالکی » هستم ، تهمتن نیستم
کِی بُـوَد با او مرا یارای جنگ
❈۷❈
خودِ من از شیشه ،گُرز او ز سنگ (۲)
من ز زخم این فلک در احتضار
وین اجل ، چون کرکسی در انتظار
****
❈۸❈
حُبّ دنیا داشتم ، پنجاه سال
تا که از لطفش شوم آسوده حال
عاقبت گشتم چنین زار و پریش
این عجوز آخر کُشد عشّاق خویش (۳)
❈۹❈
بس که این دنیای دون بیچشم و روست
هست یکسان پیش او دشمن و دوست
همچو کژدم هر که را بیند گزد
عاقبت ، بر جان من هم نیش زد
❈۱۰❈
****
مرگِ ماهی ، از نبودِ آب بود
نه به ضربِ چاقوی قصاب بود
آن گرسنه عاقبت از فقر مُرد
❈۱۱❈
تهمتش بر تیغ عزرائیل خورد
****
هم به تو آمد زیان و هم به من
زد مرا بر تن ، تو را بر پیرهن
❈۱۲❈
هر دو در این خاک ، تخمی کاشتیم
چشم امّیدی بدان ، بگماشتیم
دانهٔ من سوخت از بُخل زمین
حاصل ِ زرع تو برخیز و ببین! (۴)
❈۱۳❈
شد نصیب دیگران ، ناز و نعیم (۵)
ما تماشاچی به دنیا آمدیم!
لشگر غم هر کجا پیدا شدی
فاتح مُلک وجود ما شدی
❈۱۴❈
غم در این عالم به هر منزل شتافت
جز دل من ، جایگاهی خوش نیافت
مرغ شادی کِی پرد بر بام من
کِی فُـتَد این مرغ اندر دام من
❈۱۵❈
کامیاب از عمر گردد آدمی
گر بیابد کیمیای بیغمی
غم شود هر دم به شکلی جلوهگر
گه به رنگ اشک و گه ، خون جگر
❈۱۶❈
حیف ازین دل ، گر بفرساید ز غم
روز و شب باشد به فکر بیش و کم
گر به دل باشی پذیرای غمی
میپزی در دیگ زرّین ، شلغمی! (۶)
❈۱۷❈
***********
۱ - جولانگاه: محل تاخت و تاز و قدرتنمایی
۲ - خوود ، خود: کلاهی که در جنگ ، بر سر میگذارند.
۳ - عجوز ، عجوزه: پیرزن. کنایه ایست به دنیا. حافظ میفرماید:
۳ - عجوز ، عجوزه: پیرزن. کنایه ایست به دنیا. حافظ میفرماید:
❈۱۸❈
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوز عروس هزار دامادست
۴ - بیا و ببین ، برخیز و ببین: کنایه ایست به وضعیتی غیرمترقبه و شگفت:
دارم اکنون چنان که دارم حال
دارم اکنون چنان که دارم حال
نتوان گفتنت بیا و ببین ( انوری )
۵ - نعیم: نعمت
۶ - دل را محل حضور عشق و شادیهای دنیا کن. حیف است که خزانهٔ دل ، جایگاه تلنبار کردن غم باشد. این بدان میماند که دیگ زرّینی را صرف پخت شلغم کنی!
***
***
تعبیری از مولاناست در مقام آدمی که عمر خود را صرف کارهای پست و باطل میکند:
... شمشیر گرانبهای شاهانهای را ساطور گوشت کنی... یا این که در دیگی زرین ، شلغم بار کنی.
... شمشیر گرانبهای شاهانهای را ساطور گوشت کنی... یا این که در دیگی زرین ، شلغم بار کنی.
❈۱۹❈
ای نادان!
خود را اینقدر ارزان مفروش که بسیار گرانبهایی!
فیه مافیه - مولوی
کامنت ها