بهرام سالکی:
❈۱❈
کودکی ، گم کرد راه خانهاش
گشت پُرسان تا رسد کاشانهاش
❈۲❈
آمد او را پیش ، مردی زشترو
گفت: همراه تو گردم کو به کو
تا بجویم منزل و مأوای تو
تا بیابم مهربان بابای تو
❈۳❈
از چه میترسی ، که اینک با مَنی
تا که من نزد تو باشم ، ایمنی
طفل ، گریان و هراسان زین بلا
مَرد ، میدادش به دلگرمی ، رَجا (۱)
❈۴❈
گفت کودک: خود نمیدانی مگر
کز تو میترسم نه از چیزی دگر
گم شدن بهتر که خوفِ دیدنت
پَر بریزد ، بیند اَر اهریمنت ! (۲)
❈۵❈
***********
۱ - رجاء ، رجا: امیدواری
❈۶❈
۲ - پَر ریختن: کُرک و پَر ریختن: عاجز شدن و فروماندن
کامنت ها