بهرام سالکی:
❈۱❈
رفت دزدی خانهٔ مردی فقیر
تا رُباید ، مال و اموالی کثیر
❈۲❈
پَهن کردی بر زمین ، دستار خویش
تا درون آن بپیچد ، بار خویش
هر چه کردی آن سرا را جستجو
غیر آن مردک نبُد چیزی در او !
❈۳❈
جانش از گرمیّ حِرمان بس که تَفت (۱)
دود آن در چشم مردِ خفته رفت
چون ازین سوداگری ، سودی ندید (۲)
از نفاق ِ بخت خود ، آهی کشید (۳)
❈۴❈
آن صدایِ آهِ دزدِ تیره روز
شد برایش قوز بر بالای قوز
مرد صاحبخانه کنجی خفته بود
بسترش فرشی ، ز خاکش تار و پود
❈۵❈
از صدای آهِ او بیدار شد
چشم او روشن بدان دستار شد (۴)
دید ، متقالی سفید و نرم و پاک
گفت این بستر ، شرف دارد به خاک !
❈۶❈
غلت زد با حیلهای آن مرد زَفت (۵)
تا که کمکم روی آن دستار رفت !
این غنیمت ، چون به دستش اوفتاد
دزد خسران دیده را آواز داد:
❈۷❈
من ندانم سارقی یا مُستمند!
وقت رفتن ، لااقل در را ببند
تا کسی دیگر نیاید اندرون
ورنه امشب ، افتم از خواب و سکون (۶)
❈۸❈
****
دزدِ عاجز گفت: هان ای محتشم!
گو تو را زین رفت و آمدها چه غم؟
هر کسی آید ازین دَر ، شاد شو
❈۹❈
از همین دَر ، میرسد نعمت به تو
دربِ این خانه گر امشب باز شد
حاصلش بهر تو زیرانداز شد!
در نمیبندم که تا نفعی بَری
❈۱۰❈
بلکه رواندازت آرد دیگری!
***********
❈۱۱❈
۱ - حرمان: ناامیدی - بینصیبی
۱ - تفت: گرم شد و سوخت
۲ - سودا: تجارت - معامله - منفعتیابی
۳ - نفاق: همراهی نکردن ، مقابل وفاق ( لغتنامه دهخدا)
۳ - نفاق: همراهی نکردن ، مقابل وفاق ( لغتنامه دهخدا)
۴ - چشم روشن شدن: شاد شدن - خرسند و خشنود شدن.
۵ - مردِ زَفت: مردِ زمخت و نخراشیده
❈۱۲❈
۶ - سکون: آرامش
کامنت ها