بهرام سالکی:
❈۱❈
آن عرب ، اشتر به صحرا بُرده بود
شامگه ، گرگی شتر را خورده بود
❈۲❈
او گمان بُردی که آن حیوان مست
از سَر ِ غفلت به هامون گم شدست
روزها میگشت اندر دشت و راغ
هر کجا میکرد از اشتر سراغ
❈۳❈
هر که را میدید آن مرد عرب
اشتر خود را از او کردی طلب
چون سحر ، خورشید سَر میزد ز کوه
بادیه میشد ز دیدارش ستوه (۱)
❈۴❈
در بیابان ، پست و بالایی نماند
کز عصای او بر آن جایی نماند
قامتِ امیدِ او ، کمکم خمید
چشم ِ بر راهش ز حسرت شد سپید
❈۵❈
آشنایی با خِرَد ، دادیش پند:
بار ِ آمالی بر آن اشتر مبند (۲)
چشم خود را بر حقیقت باز کُن
رُو به کنجی تعزیت آغاز کُن
❈۶❈
آن شتر بودی همه سرمایهات
شوکتت پیش در و همسایهات
پس چرا غمگین نِهای زین ماجرا؟
زین مصیبت گو نمینالی چرا؟
❈۷❈
آن عرب از سوز دل آهی کشید
گفت چون یکسر نگشتم ناامید
کور سویی دیدهام در شام تار
ورنه کِی بودی مرا صبر و قرار؟
❈۸❈
تپّه ماهوریست در آن دور دست
جستجوی حول و حوشش مانده است
من یکایک تپهها را جُستهام
جز همانجا ، که بدان دل بستهام
❈۹❈
گر شتر ، در آن حوالی هم نبود
این بیابان را کنم دریای رود
آنچنان در اشک ، غلتم ، زار زار
تا به حالم خون بگرید ، روزگار
❈۱۰❈
****
تپّهٔ من ، صبح فردای منست
تا ببینم مژدهای در راه هست؟
هر شبانگه میدهم بر خود نوید
❈۱۱❈
صبح فردا میرسد پیک امید
گر چه میدانم که بختم مستِ مست
دیرگاهی شد که کنجی خفته است
گر بنوشد تشنهای آب از سراب
❈۱۲❈
بخت من ، آن روز برخیزد ز خواب
****
کاش هر کس تپّهای را داشتی
یا چو من ، امّید فردا داشتی
❈۱۳❈
پشتِ تپّه ، بودی آن گمگشتهاش
عمر و شور و شادی بگذشتهاش
کاش هر کس فرصتی را یافتی
تا گلیم ِ بخت خود را بافتی
❈۱۴❈
کاش دنیا ، درس مِهر آموختی
تا که کمتر جان ِ ما را سوختی
آنکه رسم جُور ، در دنیا نهاد
یا ستمکاری به انسان یاد داد
❈۱۵❈
کاش بیند حاصل تعلیم ِ خویش
آدمی را با همه درندگیش!
❈۱۶❈
***********
۱ - ستوه: ملول - به تنگ آمده
چو زنگی شد از جنگ خسرو ستوه
بدو گفت خورشید شد سوی کوه ( نظامی )
۲ - آمال: آرزو - بار آمال: اسباب آرزو
بدو گفت خورشید شد سوی کوه ( نظامی )
۲ - آمال: آرزو - بار آمال: اسباب آرزو
کامنت ها