بهرام سالکی:
❈۱❈
آن یکی گفتا به مُلانصردین:
گر به علم و عقل خود داری یقین
❈۲❈
از چه دائم ، گول مردم میخوری؟
آبروی هر چه عاقل میبَری؟!
گفت مُلا: مردم این روزگار
مردمانِ دل سیاهِ نابکار
❈۳❈
گر چه پندارند ، پاک و بیغشند
یکدگر را میفریبند و خوشند
دستشان در کیف و جیبِ یکدگر!
از سَر انگشتانشان ریزد هنر
❈۴❈
حُقهها دارند اندر آستین
حیلههاشان جمله بکرست و نُوین
در ازل چون خاک اینان بیختند (۱)
مکر را با خاکشان آمیختند
❈۵❈
کسبِ روزیشان شد از راه دغل
شد همه سرمایهشان گول و حِیَل (۲)
کذبهاشان را چنان آراستند
تا که پنداری صدیق و راستند
❈۶❈
دائماً یکسان نباشد گولشان
نو به نو ، گول است در کشکولشان
منصفانه ، گر قضاوت میکنی
پس چرا من را ملامت میکنی؟
❈۷❈
پرسم از تو نکتهای معقول را
کِی دو باری خوردهام یک گول را؟
تا شوم واقف به یک ترفندشان
نوع دیگر اُفتم اندر بَندشان
❈۸❈
« گول »شان ، هر روز با شکلی جدید
از جوالِ مغزشان آید پدید
هر قَـدَر من میشوم ، هشیارتر
زین جماعت نیستم ، مَکـّارتر
❈۹❈
***********
۱ - بیختن: الک کردن - سرند کردن
❈۱۰❈
۲ - گول ، حِیَل: مکر - فریب
کامنت ها