بهرام سالکی:
❈۱❈
مرد عیاری ، سواره ، حین ِ گشت
از بیابانِ فراخی میگذشت
❈۲❈
بر زمین ، گسترده بودی آفتاب
از بخار آهِ خود ، فرش ِ سراب
چشمهٔ دوزخ در آن صحرا روان
خاک ، در اندوهِ خار نیمه جان
❈۳❈
آسمان را قطرهٔ اشکی نماند
ورنه در سوگ بیابان میفشاند
****
یافت شخصی را به ره آن رادمرد
❈۴❈
تن گدازان بودیاش جان نیمسرد
از تفِ جانسوز صحرا رو به موت
در گلو ، خشکیده بودش حرف و صوت
دستی از رحمت به روی او گشاد
❈۵❈
جرعهای از مَشک خود آبیش داد
قطره قطره جان به حلقومش چکاند
پس مَدَد کردش و بر زینش نشاند
تا که قدری ، مردِ تشنه جان گرفت
❈۶❈
دیو نفْسش دامن شیطان گرفت
اسب و زین را دید و افسار و لگام
روی زین ، شمشیر زرّین در نیام
پس ز بیشرمی طمع بر مال بُرد
❈۷❈
باز هم انسان ز شیطان گول خورد
گفت با خود ، گر بتازم اسب را
این پیاده کِی رسد بر گـَرد ما؟
من به این مَرکَب نیازم بیش ازوست
❈۸❈
چون چنین اسبی به عمرم آرزوست
او جوانست و قوی و پُر توان
بگذرد از این بیابان بیگمان
گر که عمرش بر جهان باقی بُـوَد
❈۹❈
باز کوشد صاحب اسبی شود
****
این چنین ، وجدان خود ، آسوده کرد
پس کرامت را به خون ، آلوده کرد
❈۱۰❈
شرمش از چشمانِ وجدانش چو ریخت
پس نهیبی زد بدان اسب و گریخت
****
آن جوانمردش ز دور آواز داد:
❈۱۱❈
کای نمکنشناس پستِ بَـدنهاد
این سخن را گوش کن وآنگه گریز
چون ندارم با تو من قصدِ ستیز
گول اگر خوردم ، نه از فنّ ِ تو بود
❈۱۲❈
از سَر ِ غفلت ، فلک ، عقلم ربود
بخت من خوابید و از اسب اوفتاد
بخت تو بنشست بر اسب مُراد
گرچه بُردی جملهٔ اموال من
❈۱۳❈
من نمیگویم تو هستی راهزن
هر دومان ، بازیچهٔ مکر فلک
هردومان خوردیم از دستش کَلک
از تو وجدان بُرد و از من ثروتی
❈۱۴❈
بر تو ننگی ماند و بر من زحمتی
مالِ من دزدید و بخشیدش به تو
از تو هم دزدد ، ازو غافل مشو
نعمتی را داده بود و پس گرفت
❈۱۵❈
کار این دنیا عجیب است و شگفت
قهر و لطفش بیحسابست و دلیل
گه عزیزت سازد و گاهی ذلیل
من که مالی از حلال اندوختم
❈۱۶❈
این چنین از ظلم دنیا سوختم
وای بر تو ، تا سرانجام تو چیست؟
باید از اکنون به پایانت گریست
آسمان چون ناظر اعمالِ توست
❈۱۷❈
کج مرو ، بشتاب در راه دُرست
هرچه بود این ماجرا بر من گذشت
من توانم جان بَرم زین خشکْ دشت
لیک ، چون بر نزد یارانت رسی
❈۱۸❈
خود مگو این ماجرا را با کسی
شیوهٔ نامردمی شایع مکن
سُنّت مردانگی ضایع مکن
گر مرا بر خاک بنشاندی چه باک
❈۱۹❈
لیک مَفکن « رادمردی » را به خاک
گر کسی بر این حکایت پی بَـرَد
کِی دگر راه فتوت بسپرد؟ (۱)
مردم ار این ماجرا را بشنوند
❈۲۰❈
کِی بر آیین مروت بگروند؟
گم شود نام اعانت از جهان (۲)
از کَرَم ، دیگر نمیماند نشان
دست یاری ، کس نیازد سوی کس (۳)
❈۲۱❈
کس نباشد بر کسی فریادرس
رحم اگر بر من نکردی ای دغا (۴)
بر « جوانمردی » ترحُم کن روا
گر نسازی رَسم « مَردی » پایمال
❈۲۲❈
آنچه از من بُردهای ، بادت حلال
***********
❈۲۳❈
۱ - فُتُوت: جوانمردی ، کرم - بخشندگی
۲ - اعانت ، اعانه: کمک کردن - یاری
۳ - یازیدن: قصد کردن
۴ - دغا: دغل - نادُرُست
❈۲۴❈
کامنت ها