بهرام سالکی:
❈۱❈
یادم آید چند سالی پیشتر
با جوانی کور گشتم همسفر
❈۲❈
چشم او روشن ز خورشیدِ ضمیر
بیبصر ، اما به کار خود بصیر
هم چو شام ِ وصل ، او را آفتاب
در دل ِ شب ، دیده بگشودی ز خواب
❈۳❈
آنچه دیدی با نگاه باطنش
چشم من بودی به توصیف ، الکنش
سنگ و چاهِ راه با او آشنا
هر سکوتی با صدایش هم نوا
❈۴❈
میشنید از چشمه آوازی زلال
میکشید از برکه نقشی با خیال
خاک را از چهرهٔ گل میزدود
غنچهای را عاشقانه میسرود
❈۵❈
بر چمن دست نوازش میکشید
چون نسیمی بر گلستان میوزید
او نشان میداد و من میدیدمش
وصف گل میکرد و من میچیدمش
❈۶❈
گاه گفتی: چیست این نجوای رود؟
بلکه میخوانَد برای گل سُرود
خیز و بنگر دشت و صحرا دیدنیست!
رنگ و بوی سبزه و گل چیدنیست
❈۷❈
این همه آواز میآید به گوش
کوه و صحرا و بیابان در خروش
باد و طوفان ، پای کوبان ، در سَماع
موج و ساحل ، با هیاهو در نزاع
❈۸❈
میکند پروانه بر گل زمزمه
نشنود این راز را گوش همه
بلبل بیدل چه میخواهد به باغ؟
از چه دائم میکند گل را سراغ؟
❈۹❈
قمری شیدا چه میگوید به جفت
گوش دادی هرگز این گفت و شنفت؟
****
من شدم شرمنده از بیناییام
❈۱۰❈
کز چه غافل زین همه زیباییام
چشم اگر داری و بیناییت نیست
علم و عقلت هست و داناییت نیست
❈۱۱❈
***********
کامنت ها