بهرام سالکی:
❈۱❈
مردِ رندی بر لب دریا نشست
کاسهای از ماست ، بگرفتی به دست
❈۲❈
کَم کَمَک با قاشقی ، آن ماست را
کردی اندر آبِ آن دریا ، هَبا (۱)
گاه گاهی آب را هم میزدی
تا کند صافش ، دمادم میزدی
❈۳❈
ابلهی گفتش: چه میسازی بگو؟
گفت: دارم بحر ِ دوغی آرزو!
میزنم دوغی به کام تشنگان
تا که هر تشنه خورد جامی از آن
❈۴❈
هان مخوان دوغش ، بگو رشکِ شراب
در سفیدی و طراوت چون سحاب...
****
مردِ ابله گفتیاش: ای با سخا!
❈۵❈
کاسهای هم کُن ز احسان نذر ما
کس نخواهی یافت از من تشنهتر
اینک اینک بر لب خشکم نگر
رند گفتش: حالیا ساکت نشین
❈۶❈
چون مهیّا شد ، ببَر خیکی ازین!
ساعتی دیگر که شد وقت درُو
بشکهای زین دوغ میبخشم به تو!
****
❈۷❈
مرد نادان ، از سر خوشباوری
کاسه در کف ، محو این افسونگری
عابری میکرد از آنجا گذر
بر بساط مرد افتادش نظر
❈۸❈
گفت: این را باش کز یک کاسه ماست
در پیِ اعجاز و سِحر و کیمیاست
مزرع بیتخم نتوان کاشتن
ابلهی باشد چنین پنداشتن (۲)
❈۹❈
عقلتان را آب دریا شُسته است؟!
یا ز شوق ِ این همه دوغید مست؟
در جوابش رند گفتا ای فقیه (۳)
گر مرا بیعقل خوانی و سفیه (۴)
❈۱۰❈
این یکی را باش ، خود کاسه بدست
چار زانو منتظر بنشسته است
در دل خود کاشته بذر امید
تا شود زین ماست ، این دریا سپید
❈۱۱❈
گول و احمقتر ز من او را بخوان
در قیاسش ، چون ارسطویم بدان!
****
هست در سَر ، عقل ِ برخی مردمان
❈۱۲❈
چون به دریا ، کشتی بیبادبان
ای بسا اندر سرای جانشان
خود نبودی ، عقل یک شب میهمان
در جهان ، گر احمق و گول آمدند
❈۱۳❈
در عوض ، بیباده شنگول آمدند
عقل و سرمستی ، چو آب و آتش است
بین که دیوانه ،چه مایه سرخوش است
آدمی ، زآن شرّ « مِی » کردی قبول
❈۱۴❈
تا دمی آساید از عقل فضول
عقل گوید: خیز و سودایی بکُن
مال دنیا را تمنایی بکُن (۵)
عاقبتاندیش و مالاندوز باش
❈۱۵❈
فکر فردای خود از امروز باش
مال دنیا گر نباشد یاورت
یار جانی میگریزد از برت
رنجها بردی که گنج اندوختی
❈۱۶❈
عمر ذیقیمت در این ره سوختی
در ره عیش و طرب خرجش مکن
زر عزیز تُوست ، کم ارجش مکن
حرمت سیم و زرت را بیش دار
❈۱۷❈
قدر آنها را چو جان خویش دار
گر ز تو ثروت بماند یادگار
بهتر از نامی و یادی و شعار
****
❈۱۸❈
پادشاهِ عقل هر جا خیمه زد
در زمینش ، بادِ نکبت میوَزَد
دائماً گوید ازین لاطائلات (۶)
تا که تشنه بازگردی از فرات (۷)
❈۱۹❈
بسکه او صحبت ز بیش و کم کند
عاقبت بزم تو را ماتم کند
آنقَدَر چون و مگر آرد به کار
تا شود شربت به کامت ، زهر مار!
❈۲۰❈
از نصیحتهای او پرهیز کن
دُرّ پندم را به گوش آویز کن
عقل ، هر جا خیش خود را افکنَد (۸)
نخل ِ شادی را ز ریشه برکنَد (۹)
❈۲۱❈
***********
۱ - هبا: هدر دادن - ضایع کردن
❈۲۲❈
۲ - ابلهی: حماقت - نادانی
۳ - فقیه: دانا - دریابنده ( لغتنامه دهخدا)
سعدی هم در حکایت زیر ، این لغت را به همین معنا به کار برده است:
چنان قحط سالی شد اندر دمشق
چنان قحط سالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
.......................
❈۲۳❈
در آن حال پیش آمدم دوستی
از او مانده بر استخوان پوستی
.......................
نگه کرد رنجیده در من فقیه
❈۲۴❈
نگه کردن عالم اندر سفیه
۴ - سفیه: نادان
۵ - تمنّا: درخواست - خواهش
۶ - لاطائلات: حرفهای بیفایده و باطل
❈۲۵❈
۷ - فرات: دریا - آب بسیار گوارا (لغتنامه دهخدا)
۸ - خیش: ابزار به جهت شخم کردن
۹ - نخل: درخت خرما ، در ادب فارسی ، مجازاً به معنای هر نوع درخت آمده است.
کامنت ها