بیدل دهلوی:کس طاقت آن لمعهٔ رخسار ندارد آیینه همین است که دلدار ندارد
❈۱❈
کس طاقت آن لمعهٔ رخسار ندارد
آیینه همین است که دلدار ندارد
سحرست چه گویم که شود باور فطرت
من کارگه اویم و او کار ندارد
❈۲❈
گرداندن اوراق نفس درس محالست
موج آینهپردازی تکرار ندارد
آیینه ز تمثال خس و خار مبراست
دل بار جهان میکشد و عار ندارد
❈۳❈
چون نقش قدم برسرما منت کس نیست
این خواب عدم سایهٔ دیوار ندارد
پیچیده در و دشت ز بس لغزش رفتار
تا موج گهر جادهٔ هموار ندارد
❈۴❈
اقبال دنائت نسبان خصم بلندیست
غیر از سر خویش آبله دستار ندارد
چون لاله دو روزی به همین داغ بسازید
گل در چمن رنگ وفا بار ندارد
❈۵❈
شب رفت و سحر شد به چه افسانه توان ساخت
فرصت نفس ساخته بسیار ندارد
بیدل به عیوب خود اگر کم رسی اولیست
زان آینه بگریز که زنگار ندارد
کامنت ها