بیدل دهلوی:خامشنفسی خفت گوینده ندارد لبهای ز هم واشده جز خنده ندارد
❈۱❈
خامشنفسی خفت گوینده ندارد
لبهای ز هم واشده جز خنده ندارد
پرواز رسایی که بنازیم به جهدش
چون رنگ به غیر از پر برکنده ندارد
❈۲❈
خواهی به عدم غوطه زن و خواه به هستی
بنباد تو جز غفلت یابنده ندارد
معیارتک و تاز من و ما ز نفسگیر
جز رفتن ازین مرحله آینده ندارد
❈۳❈
موج و کف دریای عدم سحرنگاریست
نادار همه دارد و دارنده ندارد
از دلق گشودیم معمای قلندر
پوشیدگی این استکه کس ژنده ندارد
❈۴❈
سیر خم زانو به هوس جمع نگردد
نامحرم معنی سر افکنده ندارد
همواری و صحرای تعین چه خیال است
این تختهٔ نجار جنون رنده ندارد
❈۵❈
زین گردش رنگی که جبین ساز تماشاست
آنیست که صد جامهٔ زیبنده ندارد
معشوق مزاجیست که این باغ تجدد
یک ریشه به جز سرو خرامنده ندارد
❈۶❈
جمعیت دل خواه چه دنیا و چه عقبا
موج گهر اجزای پراکنده ندارد
بیدل سخن این است تأمل کن و تن زن
من خواجه طلب مردم و او بنده ندارد
کامنت ها