بیدل دهلوی:با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند از شکست رنگ چون صبح آشکارم کردهاند
❈۱❈
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ چون صبح آشکارم کردهاند
تا نگاهی گل کند میبایدم از هم گداخت
چون حیا در مزرع حسن آبیارم کردهاند
❈۲❈
بحر امکان خون شد از اندیشهٔ جولان من
موج اشکم بر شکست دل سوارم کردهاند
من نمیدانم خیالم یا غبار حیرتم
چون سراب از دور چیزی اعتبارم کردهاند
❈۳❈
جلوهها بیرنگی و آیینهها بیامتیاز
حیرتی دارم چرا آیینهدارم کردهاند
دستگاه زخم محرومیست سر تا پای من
بس که چون مژگان به چشم خویش خارم کردهاند
بس که چون مژگان به چشم خویش خارم کردهاند
بود موقوف فنا از اصل کارآگاهیام
سرمهها در چشم دارم تا غبارم کردهاند
❈۴❈
میروم از خود نمیدانم کجا خواهم رسید
محمل دردم به دوش ناله بارم کردهاند
پیش ازین نتوان به برق منت هستی گداخت
یک نگاه واپسین نذر شرارم کردهاند
❈۵❈
من شرر پرواز و عالم دامگاه نیستی
تا دهم عرض پرافشانی شکارم کردهاند
با کدامین ذره سنجم آبروی اعتبار
آنقدر هیچم که از خود شرمسارم کردهاند
❈۶❈
بوی وصل کیست بیدل گلشنآرای امید
پای تا سر یاس بودم انتظارم کردهاند
کامنت ها