بیدل دهلوی:گر آگهی به سیر فنا و بقا بخند عبرت بهانهجوست بر این خندهها بخند
❈۱❈
گر آگهی به سیر فنا و بقا بخند
عبرت بهانهجوست بر این خندهها بخند
گل رستن و بهار دمیدن چه لازم است
در زیر لب چو آبلهٔ زیر پا بخند
❈۲❈
افسردی ای شرر به فشار شکفتگی
آخرتو راکهگفت در این تنگنا بخند
مستغنی از گل است مزار شهید عشق
ای غنچه لب، توبر سرخاکم بیا بخند
❈۳❈
فرصت کمین وعدهٔ فردا دماغ کیست
ایگل بهار رفت برای خدا بخند
منعم! غبار چهرهٔ محتاج، شستنیاست
بر فقر گریه گر نکنی بر غنا بخند
❈۴❈
چندین سحر به وهم پرافشان ناز رفت
یکگل تونیز از لب بام هوا بخند
درپرده خون حسرت بیدست وپا مریز
گاهی چو اشک گریهٔ دنداننما بخند
❈۵❈
صدگل بهارمنتظر یک جنون توست
آتش به صفحهات زن و سرتا به پا بخند
با صبح گفتم از چه بهار است خندهات
گفت اندکی تو هم زتکلف برآ بخند
❈۶❈
بر شام ما چو شمع جوانی بسی گریست
پیری کنون تو گل کن و بر صبح ما بخند
بیدل بهار عمر شکفتن چه خنده است
ای غافل از نفس عرقی از حیا بخند
کامنت ها