بیدل دهلوی:حسن شرم آیینه داند روی تابان ترا چشمعصمت سرمهخواندگرد دامان تو را
❈۱❈
حسن شرم آیینه داند روی تابان ترا
چشمعصمت سرمهخواندگرد دامان تو را
بسکه بر خود میتپد از آرزوی ناوکت
میکند در سینه دل همکار پیکان تو را
❈۲❈
در تماشایت همین مژگان تحیر ساز نیست
هر بن مو چشم قربانیست حیران تو را
گلشناز اوراقگل عمریستپیش عندلیب
میگشاید دفتر خون شهیدان تو را
❈۳❈
درگرفتاری بود آسایش عشاق و بس
آشیان از حلقهٔ دام است مرغان تو را
سرمه از خاک شهیدانگر نینگیزد غبار
کیست تا فهمد زبان بینوایان تو را
❈۴❈
غیر جرم عشق در آزار ما آزردگان
حیله بسیار است خوی ناپشیمان تو را
طیلسان را از غبار خود بهدوش افکندنست
تا توان بستن به دل احرام دامان تو را
❈۵❈
پیکر مجنون بهتشریف دگرمحتاج نیست
کسوت خارا همان زیباست عریان تو را
نشئهٔ عمر خضر جوش دوبالا میزند
گر عصا گیرد بلندیهای مژگان تو را
❈۶❈
میتواند دقتم فرق شکست از موجکرد
لیک نشناسم ز رنگ خویش پیمان تو را
ای دلگمکرده مطلب هرزه نالی تا بهکی
جوش ابرامت اثرگم کرد افغان تو را
❈۷❈
تا شوی یک چشم رسوای تماشای بتان
چون مژه صد چاک میبایدگریبان تو را
بیدل از رنگین خیالیهای فکرت میسزد
جدول رنگ بهار اوراق دیوان تو را
کامنت ها