بیدل دهلوی:شدم خاک و نگفتم عاشقم کار اینچنین باید ز جیبم سرمه رویانید اسرار اینچنین باید
❈۱❈
شدم خاک و نگفتم عاشقم کار اینچنین باید
ز جیبم سرمه رویانید اسرار اینچنین باید
لب از خمیازهٔ تیغ تو زخم ما نبست آخر
به راه صبح رحمت چشم بیدار اینچنین باید
❈۲❈
به تاری گر زنی ناخن صدا بیتاب میگردد
همآغوش بساط یکدلی یار اینچنین باید
به نخل راستی چون شمع میباید ثمر گشتن
که منصور آنچنان میزیبد و دار اینچنین باید
که منصور آنچنان میزیبد و دار اینچنین باید
رگ سنگ صنم کن رشتهٔ تار محبت را
برهمن گر توان گردید زنار اینچنین باید
❈۳❈
همه گر عجزنالیهاست بویی دارد از جرأت
نفس در سینه خونین عاشق زار اینچنین باید
مژه گاهی کنار و گاه آغوش است چشمش را
اگر الفتپرستی پاس بیمار اینچنین باید
❈۴❈
به مردن هم نگردد خواجه از حسرتکشی فارغ
گر از انصاف میپرسی خر و بار اینچنین باید
ز حال زاهد آگه نیستم لیک اینقدر دانم
که در عرض بزرگی ریش و دستار اینچنین باید
❈۵❈
برهمنطینتان عالم شاهدپرستی را
نفس سررشته کفر است زنار اینچنین باید
تماشا مفت شوق است از فضولاندیشگی بگذر
که رنگ گل چنان یا شوخی خار اینچنین باید
❈۶❈
غبار خود به توفان دادم و عرض وفا کردم
نیام عشق را تمهید اظهار اینچنین باید
به نور آفتاب از سایه نتوان یافت آثاری
هوس مفروش بیدل محو دیدار اینچنین باید
کامنت ها