بیدل دهلوی:عیش داند دل سرگشته پریشانی را ناخدا باد بودکشتی توفانی را
❈۱❈
عیش داند دل سرگشته پریشانی را
ناخدا باد بودکشتی توفانی را
اشک در غمکدهٔ دیده ندارد قیمت
از بن چاه برآر این مهکنعانی را
❈۲❈
عشق نبود به عمارتگری عقل شریک
سیل ازکف ندهد صنعت ویرانی را
ازخط و زلفبتان تازهدلیل استکه حسن
کرده چتر بدن اسباب پریشانی را
❈۳❈
بار یابی چو به خاک درصاحبنظران
چین دامان ادبکن خط پیشانی را
ریزش اشکندامت ز سیهکاریهاست
لازم است ابر سیه قطرهٔ نیسانی را
❈۴❈
زیرگردون نتوان غیرکثافت اندوخت
ناخن و موست رسا مردم زندانی را
لاف آزدگی از اهل فنا نازیباست
دامن چیده چه لازم تن عریانی را
❈۵❈
جاهل از جمعکتب صاحب معنی نشود
نسبتی نیست به شیرازه سخندانی را
نفس سوخته باید به تپش روشنکرد
نیست شمع دگر این انجمن فانی را
❈۶❈
نتوان یافت ازآن جلوهٔ بیرنگ سراغ
مگر آیینهکنی دیده قربانی را
بازگشتی نبود پای طلب را بیدل
سیل ما نشنود افسون پشیمانی را
کامنت ها