بیدل دهلوی:غبار فرصت از این خاکدان وهم مگیر که پیرگشت سحرتا دهنگشود به شیر
❈۱❈
غبار فرصت از این خاکدان وهم مگیر
که پیرگشت سحرتا دهنگشود به شیر
امل به صبح قیامت رساند گرد نفس
گذشت فرصت تقدیمت آن سوی تاخیر
❈۲❈
همینکشاکش اوهام تا ابد باقیست
فنا بجاست توخواهی بزی و خواه بمیر
در این چمن نفسی میکشیم و میگذربم
گمان مبر بهکمانخانه آرمیدن تیر
❈۳❈
نفس درازی اظهار جرأت آهنگ است
به سرمه تا نرسد ناله، عذر ما بپذیر
هنوز دامن صحرا ز گردباد پُر است
غبار عالم دیوانه نیست بیزنجیر
❈۴❈
در این ستمکده سود و زیان من این است
که از شکستن دل ناله میکنم تعمیر
سیاهبختیام آرایشی نمیخواهد
ز خاک پیرهن سایه را بس است عبیر
❈۵❈
صفای دل به نفس عمرهاست میبازم
چو صبح آینه در زنگ میکنم شبگیر
به ناتوانی من یاس میخورد سوگند
که نالهای نکشیدم چو خامهٔ تصویر
❈۶❈
ز ساز عجز به هرجا نفس زدم بیدل
به قدر جوهر آیینه شد بلند صفیر
کامنت ها