بیدل دهلوی:عالم از چشم ترم شد میفروش زین قدح خمخانهها آمد به جوش
❈۱❈
عالم از چشم ترم شد میفروش
زین قدح خمخانهها آمد به جوش
آسمان عمریست مینای مرا
میزند بر سنگ و میگوید: خموش
❈۲❈
بس که گرم آهنگساز وحشتم
نقش پایم چون جرس دارد خروش
طینت دانا و بیباکی خطاست
چشمهٔ آیینه را محو است جوش
❈۳❈
جمع نتوان کرد با هم عشق و صبر
راست ناید میکشی با ضبط هوش
عشق زنگ غفلت از ما میبرد
سایه را خورشید باشد عیب پوش
❈۴❈
عقل و حس با هم دوات خامه اند
از زبان است آنچه میآید بهگوش
زین محیط از هرزهتازیها چو موج
میبرد خلقی شکست خود به دوش
❈۵❈
همچو شمع از سر بریدن زندهایم
بیش از این فرقی ندارد نیش و نوش
گر نباشد شعله خاکستر بس است
جستجوها خاک شد در صبر کوش
❈۶❈
در سخنچینی حلاوت مشکل است
فهم کن از تلخکامیهای گوش
خاک گشتی بیدل از افسردگی
خون منصوری نیاوردی به جوش
کامنت ها