بیدل دهلوی:نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام آه ازین یوسف که من در پیرهن گم کردهام
❈۱❈
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه ازین یوسف که من در پیرهن گم کردهام
وحدت از یادِ دویی اندوهِ کثرت میکند
در وطن، ز اندیشهٔ غربت، وطن گم کردهام
❈۲❈
چون نمِ اشکی که از مژگان فروریزد به خاک
خویش را در نقشِ پای خویشتن گم کردهام
از زبانِ دیگران دردِ دلم باید شنید
کز ضعیفیها چو نی راهِ سخن گم کردهام
❈۳❈
موجِ دریا در کنارم، از تکوپویم مپرس
آنچه من گم کردهام نایافتن گم کردهام
گر عدم حایل نباشد زندگی موهوم نیست
عالمی را در خیالِ آن دهن گم کردهام
❈۴❈
تا کجا یا رب نوی دوزد گریبانِ مرا
چون گل، اینجا، یک جهان دلقِ کهن گم کردهام
عمرها شد همچو نالِ خامه، میپیچم به خویش
پیکرِ چون رشتهای در پیرهن گم کردهام
❈۵❈
شوخیِ پروازِ من رنگِ بهارِ نازِ کیست
چون پرِ طاووسِ خود را در چمن گم کردهام
چون نفس از مدّعای جستوجو آگه نیام
اینقدر دانم که چیزی هست و من گم کردهام
اینقدر دانم که چیزی هست و من گم کردهام
هیچجا بیدل سراغِ رنگهای رفته نیست
صد نگه چون شمع در هر انجمن گم کردهام
کامنت ها