بیدل دهلوی:مردهام اما همان خجلت طراز هستیام با عرق چون شمع میجوشد گداز هستیام
❈۱❈
مردهام اما همان خجلت طراز هستیام
با عرق چون شمع میجوشد گداز هستیام
رنگ این پرواز حیرانم کجا خواهد شکست
چون نفس عمریست گرد ترکتاز هستیام
❈۲❈
کاش چشمم وانمیگردید از خواب عدم
منفعل شد نیستی از امتیاز هستیام
حاصل چندین امل چشمی بهم آوردن است
بگذر از افسانهٔ دور و دراز هستیام
❈۳❈
بر هوا چند افکنم سجادهٔ ناز غبار
سجدهای میخواهد ارکان نماز هستیام
نقش من چون اشک شوخی کرد و از خجلت گداخت
کاش هم در پرده خون میگشت راز هستیام
❈۴❈
چون حبابم یک نفس پرواز و آن هم در قفس
ای ز من غافل چه میپرسی ز ساز هستیام
صبح پیری میدمد ای شمع ما و من خموش
جز نفس مشکل که گیرد شاهباز هستیام
❈۵❈
چشمکم را چون شرر دنبالهٔ تکرار نیست
پر تغافل پیشه است ابروی ناز هستیام
سرنگونیهای خجلت تحفهٔ بیحاصلیست
کیست غیر از یأس بیند بر نیاز هستیام
❈۶❈
بیدل از منصوبهٔ عنقاییام غافل مباش
نقد اظهاری ندارم پاکباز هستیام
کامنت ها