بیدل دهلوی:مشت عرق ز جبهه به هر باب ریختم آلوده بود دست طمع آب ریختم
❈۱❈
مشت عرق ز جبهه به هر باب ریختم
آلوده بود دست طمع آب ریختم
طوف خودم به مغز رساند از تلاش پوچ
گوهر شد آن کفی که به گرداب ریختم
❈۲❈
زان منتی که سایهٔ دیوار غیر داشت
بردم سیاهی و به سر خواب ریختم
بیشمع دل جهان به شبستان خزیده بود
صیقل زدم بر آینه مهتاب ریختم
❈۳❈
عشق از غبار من به جز آشفتگی نخواست
آتش به کارخانهٔ آداب ریختم
چندین زمین به آب رسانید و گل نشد
خاکی که بر سر از غم احباب ریختم
❈۴❈
مستان دماغ کعبهپرستی نداشتند
خشت خمی به صورت محراب ریختم
موجی به ترصدایی بسمل نشد بلند
صد رنگ خون نغمه ز مضراب ریختم
❈۵❈
کردم ز هر غبار سراغ وصال یار
هیهات آب گوهر نایاب ریختم
بیدل ز بیم معصیت تهمت آفرین
لرزیدم آنچنان که می ناب ریختم
کامنت ها