بیدل دهلوی:به فقر آخر سر و برگ فنای خویشتن گشتم سراب موج نقش بوریای خویشتن گشتم
❈۱❈
به فقر آخر سر و برگ فنای خویشتن گشتم
سراب موج نقش بوریای خویشتن گشتم
به تمثال خمی چون ماه نو از من قناعتکن
بس است آیینهٔ قد دوتای خویشتن گشتم
❈۲❈
به قدر گفتوگو هر کس در این جا محملی دارد
دو روزی من هم آواز درای خوبشتن گشتم
سپند مجمرآهم مپرسید ازسراغ من
پری افشاندم وگرد صدای خوبشتنگشتم
❈۳❈
غبارم عمرها برد انتظار باد دامانی
ز خود برخاستم آخر عصای خویشتنگشتم
دمیدن دانهام را صید چندین ربشه کرد آخر
قفس تا بشکنم دامی برای خوبشتنگشتم
❈۴❈
حیا یک ناله بال افشان اظهارم نمیخواهد
قفس فرسود دل چون مدعای خویشتنگشتم
خط پرگار وحدت را سراپایی نمیباشد
بهگرد ابتدا و انتهای خوبشتن گشتم
❈۵❈
ندانم شعلهٔ افسردهام یا گرد نمناکم
که تا ازپا نشستم نقش پای خوبشتنگشتم
مآل جستجوی شعلهها خاکستر است اینجا
نفس تا سوخت پرواز رسای خویشتنگشتم
❈۶❈
درین دریا که غارتگاه بیتابیست امواجش
گهروار از دل صبر آزمای خویشتن گشتم
سراغ مطلب نایاب مجنون کرد عالم را
به ذوق خویش من هم در قفای خویشتن گشتم
❈۷❈
سواد نسخهٔ عیشم به درس حسن شد روشن
گشودم بر تو چشم و آشنای خویشتنگشتم
خطا پیمای جام بیخودی معذور میباشد
به یادگردش چشمت فدای خوبشتن گشتم
❈۸❈
کباب یک نگاهم بود اجزای من بیدل
به رنگ شمع از سر تا به پای خوبشتنگشتم
کامنت ها