بیدل دهلوی:نگه واری بس است از جیب عبرت سر برآوردم شرار بیدماغ آخر ندارد پر زدن هر دم
❈۱❈
نگه واری بس است از جیب عبرت سر برآوردم
شرار بیدماغ آخر ندارد پر زدن هر دم
گریبان میدرم چون صبح و برمیآیم از مستی
چه سازم نعل در آتش ز افسون دم سردم
❈۲❈
چه سودا در سر مجنون دماغم آشیان دارد
که چون ابر آبگردیدن ببرد آشفتنگردم
غبارم توأم آشفتن آن طره میبالد
همهگر در عدم باشم نخواهی یافتن فردم
❈۳❈
تو سیر زعفران داری و من میکاهم از حسرت
زمانی هم بخند ای بیمروت بر رخ زردم
ندارم گر تلاش منصب اقبال معذورم
به خاک آسودهٔ بخت سیاهم سایه پروردم
❈۴❈
جهانی میگذشت آوارهٔ وحشت خرامیها
در مژگان فراهم کردم و در خانه آوردم
جنون بر غفلت بیکاری من رحم کرد آخر
گریبان گر به دست من نمیآمد چه میکردم
❈۵❈
چو شمعم غیرت نامحرمیهاکاش بگدازد
که من هرچند سر در جیب میتازم برونگردم
من بیدل نیام آیینه لیک از ساده لوحیها
به خوبان نسبتی دارم که باید گفت بیدردم
کامنت ها