بیدل دهلوی:قیامت کرد گل در پیرهن بالیدنت نازم جهان شد صبح محشر زیر لب خندیدنت نازم
❈۱❈
قیامت کرد گل در پیرهن بالیدنت نازم
جهان شد صبح محشر زیر لب خندیدنت نازم
در آغوش نگه گرد سر بیتابیات گردم
به تحریک نفس چون بوی گل گردیدنت نازم
❈۲❈
عتاب بحر رحمت جوش عفوی دیگر است اینجا
گناه بیگناهی چند نابخشیدنت نازم
تغافل در لباس بینقابی اختراع است این
جهانی را به شور آوردن و نشنیدنت نازم
❈۳❈
تحیر عذرخواهست از خیال گردش چشمی
که با این سرگرانیگرد دل گردیدنت نازم
نبود ای اشک این دشت ندامت قابل جولان
در اول گام از سر تا قدم لغزیدنت نازم
❈۴❈
نفس در آینه بیش از دمی صورت نمیبندد
درین وحشت سرا چون حسرت آرامیدنت نازم
متاع کاروان ما همین یک پنبهٔ گوش است
اثر دلال عبرت چون جرس نالیدنت نازم
❈۵❈
نفس در عرض وحشت ناز آزادی نمیخواهد
قبا عریانی و آنگاه دامن چیدنت نازم
کیام من تا بنازم بر خود از اندیشهٔ نازت
به خود نازیدنت نازم به خود نازیدنت نازم
❈۶❈
عتاب از چین پیشانی ترحم خرمنست اینجا
تبسم کردن و تیغ غضب یازیدنت نازم
تکلم اینقدر الفت پرست خامشی تا کی
قیامت در نقاب برگ گل دزدیدنت نازم
❈۷❈
رموز قطره جز دریا کسی دیگر چه میداند
دلت دردست و از من حال دل پرسیدنت نازم
تغافل صد نگه میپرسد احوال من بیدل
مژه نگشوده سوی خاکساران دیدنت نازم
کامنت ها