بیدل دهلوی:گهی در شعله میغلتم گهی با آب میجوشم وطن آوارهٔ شوقم نگاه خانه بر دوشم
❈۱❈
گهی در شعله میغلتم گهی با آب میجوشم
وطن آوارهٔ شوقم نگاه خانه بر دوشم
درپن محفل امید و یأس هر یک نشئهای دارد
خوشم کز درد بیکیفیتی کردند مدهوشم
❈۲❈
سراغم کردهای آمادهٔ ساز تحیر باش
غبار گردش رنگم دلیل غارت هوشم
چه سازد گر به حیرانی نپردازد حباب من
ز بس عریانم از خودکسوت آیینه میپوشم
❈۳❈
به رنگی ناتوانم در خیال سرمهگون چشمی
که چون تار نظر آواز نتوان بست بر دوشم
ندارد ساز هستی غیر آهنگ گرفتاری
ز تحریک نفسها شور زنجیر است درگوشم
❈۴❈
به آن نامهربان، یارب که خواهد گفت حال من
ز یادش رفتهام چندانکه از هر دل فراموشم
خمستان وفا رنگ فسردن بر نمیدارد
جنون شوق او دارم مباد از خود برون جوشم
❈۵❈
ز خوبان سود نتوان برد بی سرمایهٔ حیرت
خریداری ندارد دل مگر آیینه بفروشم
ز گل تا غنچه هر یک ظرف استعداد خود دارد
درین گلشن بقدر جلوهٔ خود من هم آغوشم
❈۶❈
نفس عمری تپید و مدعای دل نشد روشن
چراغی داشتم بی مطلبیها کرد خاموشم
به کنج عالم نسیان دل گمگشتهام بیدل
ز یادم نیست غافل هرکه میسازد فراموشم
کامنت ها