بیدل دهلوی:غبار عجز پروازی مقیم دامن خویشم شکست خویش چون موج است هم بر گردن خویشم
❈۱❈
غبار عجز پروازی مقیم دامن خویشم
شکست خویش چون موج است هم بر گردن خویشم
درین مزرع که جز بیحاصلی تخمی نمیبندد
نمیدانم هجوم آفتم یا خرمن خویشم
❈۲❈
سراغ رنگ هستی در طلسم خود نمییابم
درین محفل چو شمع کشته داغ رفتن خویشم
شبستان دارد از پرواز رنگ شمع طاووسم
بهار این بساطم کز خزان گلشن خویشم
❈۳❈
چو رنگ گل به شاخ برگ تحقیقم که میپیچد
که من صد پیرهن عریانتر از پیراهن خویشم
درتن وادی ندارد عافیتگرد «اناالعشقی».
اگر آتش زنم در خویش نخل ایمن خویشم
❈۴❈
چو مژگانم ز وضع خویش باید سرنگون بودن
بضاعت هیچ و من مغرور دست افشاندن خویشم
چه مقدار آب گردد صبح تا شبنم به عرض آید
به این عجز نفس حیران مضمون بستن خویشم
❈۵❈
چو شمع از ضعف آغوش وداعم در قفس دارد
شکست رنگ بر هم چیدهٔ پیراهن خویشم
تظلم هرزه تازی داشت در صحرای نومیدی
ضعیفی داد آخر یاد دست و دامن خویشم
❈۶❈
جهان را صید حیرت کرد جوش نالهام بیدل
همه زنجیرم اما در نقاب شیون خویشم
کامنت ها