بیدل دهلوی:زین گلستان درس دیدارکه میخوانیم ما اینقدر آیینه نتوان شدکه حیرانیم ما
❈۱❈
زین گلستان درس دیدارکه میخوانیم ما
اینقدر آیینه نتوان شدکه حیرانیم ما
سنگ اینکهسار آسایش خیالی بیش نیست
از زمینگیری همان آتش به دامانیم ما
❈۲❈
عالمی را وحشت ما چون سحرآوارهکرد
چینفروش دامن صحرای امکانیم ما
سینه چاک غیرتیم از ننگ همچشمی مپرس
هرکه بر رویتگشاید چشم، مژگانیم ما
❈۳❈
در نفس آیینهٔ گرد سراغ ماگم است
نالهٔ حیرت خرام ناتوانانیم ما
غیر عریانی لباسی نیست تا پوشدکسی
ازخجالت چون صدا در خویش پنهانیم ما
❈۴❈
هرنفس باید عبث رسوای خودبینی شدن
تا نمیپوشیم چشم ازخویش عریانیم ما
مشت خاک ما جنوندار دو عالم وحشت است
از رم آهو چه میپرسی بیابانیم ما
❈۵❈
بیطواف نازش از خود رفتن ما هرزه است
رنگ میباید بهگرد او بگردانیم ما
در تغافلخانهٔ ابروی او چین میکشیم
عمرها شد نقشبند طاق نسیانیم ما
❈۶❈
نقطهای از سرنوشت عجزما روشن نشد
چشم قربانی مگربر جبهه بنشانیم ما
هرکه خواهد شبههای از هستی ما واکشد
نامهٔ بیمطلب ننوشته عنوانیم ما
❈۷❈
نقش پا گلکردهایم اما درین عبرتسرا
هرکه در فکر عدم افتدگریبانیم ما
چون نفس بیدل نسیم بینشان رنگیم، لیک
رنگها پرواز دارد تا پرافشانیم ما
کامنت ها