بیدل دهلوی:چون شمع زآتشیکه وفا زد به جان ما بال هماست بر سر ما استخوان ما
❈۱❈
چون شمع زآتشیکه وفا زد به جان ما
بال هماست بر سر ما استخوان ما
عمریست هرزه تازی اشک روان ما
کوگرد حیرتیکه بگیرد عنان ما
❈۲❈
شمشیر آب دادهٔ زنگ ملامتیم
باشد درشتگویی مردم فسان ما
ما را نظربه فیض نسیم بهارنیست
اشک است شبنمگل رنگ خزان ما
❈۳❈
این رشته تا به حشر مبینادکوتهی
شمعیست درگرفتهٔ نامت زبان ما
چشم تری به گوشهٔ دل واخزیدهایم
شبنم صفت زغنچه بس است آشیان ما
❈۴❈
شمع از حدیث شعله نبردهست صرفهای
آتش مزن به خویش، مشوترجمان ما
لختجگر به دیدهٔ ما رنگ اشک ریخت
یاقوت آبگشته طلبکن ز کان ما
❈۵❈
از درد نارسایی پرواز ما مپرس
چون نیگره شدهست به صد جا فغان ما
در شعلهزار داغ هوا نیز آتش است
ای باد صبح نگذری از بوستان ما
❈۶❈
از رنگ رفتهگرد سراغی پدید نیست
پی باختهست وحشت خون روان ما
صبح نفس متاع جهان ندامتیم
ناچیده رفته است به غارت دکان ما
❈۷❈
بیدل ره دیار فنا بسکه روشن است
چون شمع چشم بسته رودکاروان ما
کامنت ها