بیدل دهلوی:عمرها در پرده بود اسرار وهم ما و من صیقل زنگار این آیینه شد آخر کفن
❈۱❈
عمرها در پرده بود اسرار وهم ما و من
صیقل زنگار این آیینه شد آخر کفن
با اقامت ما نفس سرمایگان بینسبتیم
دامنی دارد غبار صبح در آهن شکن
❈۲❈
قید جسمانی گوارا کرد افسون معاش
بهر آب و دانه خلقی در قفس دارد وطن
آن هوس منزل که باغ جنتش نامیدهاند
رنگها چیدهست لیکن در غبار وهم و ظن
❈۳❈
هر طرف جام خیالی کجکلاه بیخودیست
گردش چشمی که دارد این فرنگی انجمن
چند باشی انفعال آمادهٔ افراط عیش
خندهٔ سرشار دارد گریه از آب دهن
❈۴❈
غافل از تقدیر بر تدبیر میچینی دکان
کارگاه بینیازی نیست جای علم و فن
از عمارت خشت غفلت تا لحد چیدهست خلق
ای ز خود غافل تو هم خشتی براین ویرانه زن
❈۵❈
هیچکس از انفعال زندگی آگاه نیست
شمع ازشرم آب میگردد تو زربنکن لگن
آنقدرها رفتن از خویشت نمیخواهد تلاش
شمع را یکگردش رنگست و صد دامن زدن
❈۶❈
سعی خاموشی ثبات طبع انشا کردن است
آتش یاقوت میگردد نفس از سوختن
قالب فرسوده زحمت انتظار مرگ نیست
میکند ایجاد سیل از خوبش دیوار کهن
❈۷❈
غازه ی حسن ادا آسان نمیآید به دست
فکر خونها می خورد تا رنگ می گیرد سخن
کارگاه انتظار ما تسلی باف بود
پنبهٔ چشم سپید آورد بوی پیرهن
❈۸❈
خون پامالی که چون رنگ حنایت دادهاند
آبرو گردد اگر بر جا توانی ریختن
زندگی بیدل جهانی را ز مرگ آگاه کرد
محو بود اندوه رفتن گر نمیبود آمدن
کامنت ها