بیدل دهلوی:سجدهٔ خواریست آب رو پی نان ریختن این عرق را بیجبین بر خاک نتوان ریختن
❈۱❈
سجدهٔ خواریست آب رو پی نان ریختن
این عرق را بیجبین بر خاک نتوان ریختن
بهر یک شبنم درین گلشن نفسها سوخت صبح
سهل کاری نیست رنگ چشم گریان ریختن
❈۲❈
گرد آثار تعین خجلت آزادگیست
چین پیشانی نمیزیبد به دامان ریختن
منعمان روزی دو باید دست احسان وا کنند
خاک بر ابری که کرد امساک باران ریختن
❈۳❈
این غنا و فقر یاران وضع خاکی بیش نیست
ساعتی بر باد رفتن بعد از آنشان ریختن
هر قدم چون شمع فکر خویش درپیش است و بس
دامنی برچیده باید در گریبان ریختن
❈۴❈
عمرها شد گرد مجنون میکند ناز غزال
خاک ما را نیز باید در بیابان ریختن
صد تمنا سوخت تا داغ دلی آمد به دست
هیچکس این شمع نتوانست آسان ریختن
❈۵❈
کشتگانت در کجا ریزند آب روی شرم
برد حیرانی ز خون این شهیدان ریختن
خاک راه انتظارت نم کشید از انفعال
ما فشاندیم اشک میبایست مژگان ریختن
❈۶❈
ای ادبسنج وفا گر قدردان نالهای
شرم دار از نام آتش در نیستان ریختن
ما نفهمیدیم کاینجا نام هستی نیستی است
از بنای هر عمارت بود خندان ریختن
❈۷❈
بوی شوقی بردهام در کارگاه انتظار
کز غبارم میتوان بنیاد کنعان ریختن
صنعت پیری مرا نقاش حسرتخانه کرد
چون صدف صد رنگ خون خوردم ز دندان ریختن
❈۸❈
دور گردون از وقار اهل درد آگه نشد
ورنه دل بایست از کوه بدخشان ریختن
پاس ناموس دلم در پردهٔ شرم آب کرد
دانهای دارم که نتوان پیش مرغان ریختن
❈۹❈
دم مزن از عشق بیدل در هوسناکان لاف
آب این آتش به این خاشاک نتوان ریختن
کامنت ها