بیدل دهلوی:میروم هر جا به ذوق عافیت اندوختن همچو شمعم زاد راهی نیست غیر از سوختن
❈۱❈
میروم هر جا به ذوق عافیت اندوختن
همچو شمعم زاد راهی نیست غیر از سوختن
زخم دل از چاره جوییهای ما بیپرده شد
این گریبان سخت رسوایی کشید از دوختن
❈۲❈
شعله گر ساغر زند از پهلوی خار و خس است
بیش ازین روی سیه نتوان به ظلم افروختن
این چمنگر حاصلی دارد همان دست تهیست
تا به کی چون غنچه خواهی رنگ و بو اندوختن
❈۳❈
دل اگر ارزد به داغی مفت سودای وفاست
یوسف ما منفعل میگردد از نفروختن
جادهگر پیچد به خویش آیینهدار منزل است
میکند شمع بساط دل نفس را سوختن
❈۴❈
تار و پود هستی ما نیست بی پیوند خاک
خرقهٔ صبحیم بر ما چشم نتوان دوختن
اضطرابم عالمی را کرد پامال غبار
خاک مجنون را نمیبایست وجد آموختن
❈۵❈
بیتو باید سوخت بیدل را به هررنگی که هست
داغ دل گر نیست آتش میتوان افروختن
کامنت ها