بیدل دهلوی:آن عجز شهیدم که به صد رنگ تپیدن خونم نزند دست به دامان چکیدن
❈۱❈
آن عجز شهیدم که به صد رنگ تپیدن
خونم نزند دست به دامان چکیدن
بی وضع رضا بهره ز هستی نتوان برد
از خاک که چیدهست گهر جز به خمیدن
❈۲❈
دندان طمع تیز مکن بر هوس گنج
از موج چه حرفست لب بحرگزیدن
وحشت نسبان درگرو خانه نباشند
مانع نشود چشم، نگه را ز رمیدن
❈۳❈
از دل به خیال آنهمه مغرور مباشید
تاکیگل عکس از چمن آینه چیدن
هر جاست سری نیستگریزش زگریبان
در چاه میفتید ز رفعت طلبیدن
❈۴❈
تاکی چو نگه در هوسآباد تخیل
یک رشتهٔ موهوم به صد رنگ تنیدن
سر رشتهٔ وصلش زکف جهد برونست
کس پیش ره عمر نگیرد به دویدن
❈۵❈
طاووس من و داغ فسردن چه خیالست
بر بال وپرم دوخته صد چشم پریدن
کس مانع جولان ره عجز نگردد
نتوان قدم سایه به شمشیر بریدن
❈۶❈
آن فاختهام کز تپش سعی جنونم
از طوق چو زنجیر توان ناله شنیدن
گر نشئهٔ نیرنگ تماشای تو این است
از حیرت آیینه توان باده کشیدن
❈۷❈
حیرت به دلم جرات انداز تپش سوخت
چونگوهر ازین قطره چکیدهست چکیدن
ابنای زمان منفعل چین جبیناند
بیدل ثمر عطسه دهد سرکه چشیدن
کامنت ها