بیدل دهلوی:ز خودداری نفس میزد تب و تاب چراغ من در آتش تاختم چندانکه شد هموار داغ من
❈۱❈
ز خودداری نفس میزد تب و تاب چراغ من
در آتش تاختم چندانکه شد هموار داغ من
سواد عالم اسباب کو صد دشت پردازد
تغافل کم فضایی نیست در کنج فراغ من
❈۲❈
گل جمعیت رنگم پریشان کرد ناکامی
مگر گرد سرت گردم که بندد دسته باغ من
خیالت در دل هر ذره گم کردهست اجزایم
غبار خود شکافد هرکه میخواهد سراغ من
❈۳❈
اگر صد سال چون یاقوت خورشیدم به سرتابد
نگه در سایهٔ مژگان نخواباند چراغ من
بهپاس نشئهٔ عجز از تعلق برنمیآیم
مباد از چیدن دامن بلند افتد دماغ من
به هر بوس و پیامم سرفرود آید چه حرف است این
تو تا نگشودهای لب کج نمیگردد ایاغ من
تو تا نگشودهای لب کج نمیگردد ایاغ من
❈۴❈
چه نیرنگ است بیدل برق دیرستان الفت را
که من میسوزم و بوی تو میآید ز داغ من
کامنت ها