بیدل دهلوی:بگذشت ز خاکم بت گل پیرهن من چون صبح نفس جامه درید ازکفن من
❈۱❈
بگذشت ز خاکم بت گل پیرهن من
چون صبح نفس جامه درید ازکفن من
یاد نگهش بسکه به تجدید جنون زد
شد چشم پری بخیهٔ دلق کهن من
❈۲❈
یارب زنظرها به چه نیرنگ نهان ماند
برق دو جهان شمع قیامت لگن من
بر وحشتم افسون قیامت نتوان خواند
بی شغل سفر نیست چو کشتی وطن من
❈۳❈
تا تیغ تو شد مایل انداز اشارت
گردن همه جا رست چو مو از بدن من
رنگی ننمودم ز بهارت چه توان کرد
حیرانم و آیینهگری نیست فن من
❈۴❈
شمع سحرم، پیریام افسون تسلی است
خواهد مژه خواباند کنون پر زدن من
گفتند در این بزم سزاوار ادب کیست
گفتم نگه کار به عبرت فکن من
❈۵❈
عمریست تماشایی سیر دل تنگم
در غنچه شکستهست دماغ چمن من
فکرم به حریفان رگ خامی نپسندید
شد پخته جهانی ز نفس سوختن من
❈۶❈
یک دل، گهر رشتهٔ افکار کفافست
گو پای خری چند نبندد رسن من
جز مبتذلی چند که عامست در این عصر
بیدل نرسیده است به یاران سخن من
کامنت ها