بیدل دهلوی:بر سنگ زد زمانه ز بس ساز آشنا آه از فسون غول به آواز آشنا
❈۱❈
بر سنگ زد زمانه ز بس ساز آشنا
آه از فسون غول به آواز آشنا
امروز نیست قابل تفریق و امتیاز
در سرمهگرد میکند آواز آشنا
❈۲❈
گر صیقلی به کار برد سعی اتفاق
انجامکار دشمن و آغاز آشنا
تا کی درین بساط ز افسون التفات
دل میخراشد آینهپرداز آشنا
❈۳❈
داد گشاد کار تظلم کجا برد
برروی شمع خنده زندگاز آشنا
گر مدعای مرغ نفس آرمیدن است
زد حلقه بستگی به در باز آشنا
❈۴❈
بشنو نوای نیک و بد از دور و دم مزن
دام و قفس خوش است ز پرواز آشنا
چنگ قضاست دهر، امانگاه خلق نیست
نی ناله داشتهست ز دمساز آشنا
❈۵❈
منتکش تکلف اخلاقکس مباد
گنجشک را چه سود زشهبازآشنا
از هرچه دم زنی به خموشی حوالهکن
بیگانهام ز خویش هم از ناز آشنا
❈۶❈
عشق قابل انشاکسی نیافت
این انجمن پر است ز غماز آشنا
بیدل بهحرف وصوت همآوارهگشتخلق
بردیم سر به مهر عدم راز آشنا
کامنت ها