بیدل دهلوی:چه میشدگر نمیزد اینقدر رنج نفس هستی مرا رسوای عالم کرد این شهرت هوس هستی
❈۱❈
چه میشدگر نمیزد اینقدر رنج نفس هستی
مرا رسوای عالم کرد این شهرت هوس هستی
شرار جسته از سنگ انفعالش چشم میپوشد
به این هستیکه من دارم نمیخواهد نفس هستی
❈۲❈
گر اقبال هوس را عزتی میبود در عالم
قضا از شرم کم میبست بر مور و مگس هستی
هوای عافیت صحرای مانوس عدم دارد
نمیسازد عزیزان، با مزاج هیچکس هستی
❈۳❈
غریب است ازگرفتاران، غم تن پروری خوردن
حذر زبن دانه و آبیکه دارد در قفس هستی
تو بر جمعیت اسباب مغروری و زبن غافل
که آخر میبرد در آتشت زین خار و خس هستی
❈۴❈
خروش الرحیلی بشنو و از جستجو بگذر
سراغکاروان دارد در آواز جرس هستی
نبودی، آمدی و میروی جایی که معدومی
زمانی شرم باید داشتن زین پیش و پس هستی
❈۵❈
مزاری راکه میبینم دل از شوق آب میگردد
خوشا جمعیت جاوبد و ذوق بینفس هستی
تظلم در عدم بهر چه میبرد آدمی بیدل
درین حرمان سرا میداشت گر فریادرس هستی
کامنت ها