بیدل دهلوی:خطاپرست مباش ای ز راستی عاری که گر سپهر شوی میکشی نگو نساری
❈۱❈
خطاپرست مباش ای ز راستی عاری
که گر سپهر شوی میکشی نگو نساری
جهان ز شوخی نظّارهٔ تو کهسارست
به چشم بسته نظر کن بهار همواری
❈۲❈
قبول آفت هرکس بقدر حوصله است
به تیغ میکند اینجا طرف جگر داری
چو گل درین چمن از بحر عبرتت کافیست
تبسمی که همان چین دامن انگاری
❈۳❈
به رنگ و بو دل خود بستهای و زین غافل
که غنچه سان گل پرواز در بغل داری
گره ز کار فروبستهٔ تو بگشاید
اگر چو غنچه دل شبنمی به دست آری
❈۴❈
غبار دامن این دشت ناله اندود است
قدم دلیر منه تا دلی نیفشاری
به غیر طبع تو کز سجدهاست معراجش
کدام شعله که خاکش بکرد همواری
❈۵❈
چنان ز دهر سبکبار بایدت رفتن
که بار نقش قدم هم به خاک نگذاری
گواه عاقبت کار ظلم پیشه بس است
به خون نشستن نشتر ز مردم آزاری
❈۶❈
ز خواب صبح سر غنچه میرود بر باد
مده ز دست چو شبنم عنان بیداری
به مزرعی که دلش برگ خرمن آراییست
شکست میدروی آبگینه میکاری
❈۷❈
به دوش عمر کشی بار این و آن تا چند
خوش آن زمان که ز اسباب دست برداری
اگر ز جادهٔ تسلیم نگذری بیدل
کند به کسوت موجت شکست معماری
کامنت ها