بیدل دهلوی:نمیباشد چو من در کسوت تجرید عریانی که سر تا پا به رنگ سوزنم چشمی و مژگانی
❈۱❈
نمیباشد چو من در کسوت تجرید عریانی
که سر تا پا به رنگ سوزنم چشمی و مژگانی
ندارد آه حسرت جز دل خون بسته سامانی
خدنگ بوی گل را نیست غیر از غنچه پیکانی
❈۲❈
چو شمع از ما چکیدن هم درین محمل غنیمت دان
که اعجازست اگر از شعله جوشد چشم گریانی
هوا سامان هستی شد حیات بی سر و پا را
نفس کو تا رسد آیینهٔ ما هم به بهتانی
❈۳❈
جهان یکسر سراب مطلبست و گیر و دار اما
فضولی میکند در خانهٔ آیینه مهمانی
نگه بیپرده نتوان یافت از چشم حباب اینجا
بمیرد شمع ما گر برزند فانوس دامانی
❈۴❈
دل آخر درگداز ناتوانی جام راحت زد
چو خاکستر شد این اخگر بهم آورد مژگانی
درین ویرانه تا کی بایدت آواره گردیدن
به سعی آبله یکدم به خاک افشار دندانی
❈۵❈
زتحریرم چه میخواهی ز مضمونم چه میپرسی
چو طومار نگاهم غیر حسرت نیست عنوانی
به وضع دستگاه غنچهام خندیدنی دارد
فراهم میکنم صد زخم تا ریزم نمکدانی
❈۶❈
سواد این شبستانم چسان روشن شود یارب
که چون طاووس وحشت نیز میخواهد چراغانی
به هر محفل چو شمعم اشک باید ریختن بیدل
ندارد سال و ماه هستیام جز فصل نیسانی
کامنت ها