بیدل دهلوی:درتن ویرانه بیسعی قناعت وانشد جایی به دامن پاکشیدم یافتم آغوش صحرایی
❈۱❈
درتن ویرانه بیسعی قناعت وانشد جایی
به دامن پاکشیدم یافتم آغوش صحرایی
به سعی خویش مینازمکه بااین نارساییها
شدم خاک و رساندم دست تا نقشکف پایی
❈۲❈
نمیباشد پریشان بالی نظاره شبنم را
به دیوان تحیر نیست بر هم خورده اجزایی
دلت مرد از سخن سازی در عزم خموشی زن
که جز ضبط نفس اینجا نمیباشد مسیحایی
❈۳❈
درین دریا نگاهی آب ده سامان مستی کن
که دارد هر حیا جامی و هر قطره مینایی
نفس سرمایهٔ این چار سوییم ای هوس شرمی
بضاعتها پر افشانیست کو سودی چه سودایی
❈۴❈
ز خواب غفلت هستیکه تعبیر عدم دارد
توان بیدار گردیدن اگر برخود زنی پایی
ز یادت رفته است افسانهٔ بزم ازل ورنه
نمیباشد جز افسون سخن پنهان و پیدایی
❈۵❈
جهانی صید حیرت بود هر جا چشم واکردم
ندیدم چون گشاد بال مژگان چنگ گیرایی
به درد بینگاهی درهم افشردست مژگانم
خرامی تا رساند حیرت آغوش پهنایی
❈۶❈
ندانم فرش تسیلم سر راه که ام بیدل
به دامن گردی از خود داشتم افشاندهم جایی
کامنت ها