بیدل دهلوی:ز خویش رفتهام اما نرفتهام جایی غبار راه توام تا کیام زنی پایی
❈۱❈
ز خویش رفتهام اما نرفتهام جایی
غبار راه توام تا کیام زنی پایی
تحیر تو ز فکر دو عالمم پرداخت
به جلوهاتکه نه دین دارم و نه دنیایی
❈۲❈
نشستهام به ادبگاه مکتب تحقیق
هزار اسم گره بسته در معمایی
رموز حیرت آیینه کیست در یابد
اقامت در دل نیست بیتقاضایی
❈۳❈
مقیم کنج خرابات زحمتیم همه
گمان مبر که برون افتد از خمش لایی
ز ساز دهر مگو کوک عبرتست اینجا
سپند سوختهای یا ترنگ مینایی
❈۴❈
نشانده است جهان را در آتشی که مپرس
جمال در نظر و انتظار فردایی
درین قلمرو وحشت چه مردمک چه نگاه
جنون دمانده خط از نقطهٔ سویدایی
❈۵❈
نظر به حیرت تصویر هند باختهام
کزین سیه قلمان برنخاست لیلایی
به آن خمیکه جنون چین دامنم پرداخت
چو گردباد شکستم کلاه صحرایی
❈۶❈
چو صبح میروم از خویش تاکجا برسم
به هر نفس زدنم پرگشاست عنقایی
غرور خودسری از پستفطرتان بیدل
دمیده آبلهای چند ازکف پایی
کامنت ها