بیدل دهلوی:محو بودم هر چه دیدم دوش دانستم تویی گر همه مژکان گشود آغوش دانستم تویی
❈۱❈
محو بودم هر چه دیدم دوش دانستم تویی
گر همه مژکان گشود آغوش دانستم تویی
حرف غیرت راه میزد از هجوم ما و من
بر در دل تا نهادم گوش دانستم تویی
❈۲❈
مشت خاک و اینهمه سامان ناز اعجاز کیست
بیش ازین از من غلط مفروش دانستم تویی
نیست ساز هستیام تنها دلیل جلوهات
با عدم هم گر شدم همدوش دانستم تویی
❈۳❈
محرم راز حیا آیینه دار دیگر است
هر چه شد از دیدهها روپوش دانستم تویی
غفلت روز وداعم از خجالت آب کرد
اشک میرفت و من بیهوش دانستم تویی
❈۴❈
بیدل امشب سیر آتشخانهٔ دل داشتم
شعلهای را یافتم خاموش دانستم تویی
کامنت ها