بیدل دهلوی:چو شمعم از خجالت رهنمود نارسیدنها به جای نقش پا در پیش پا دارم چکیدنها
❈۱❈
چو شمعم از خجالت رهنمود نارسیدنها
به جای نقش پا در پیش پا دارم چکیدنها
ز یک تخم شرر صد کشت عبرت کردهام خرمن
ازین مزرع درودن میدمد پیش از دمیدنها
❈۲❈
گلستان جنون را آن نهال شوق دربارم
که چون آهم برون میآرد از خود قد کشیدنها
در آن وادی که طاقتها به عرض امتحان آید
نگاه ما ز خود رفتن، سرشک ما دویدنها
❈۳❈
چه دست و پا تواند زد کسی در بند جسمانی
ندارد این قفس بیش از نفسواری تپیدنها
به سر بردیم در شغل تأسف مدت هستی
رهی کردیم چون مقراض قطع از لب گزیدنها
❈۴❈
زدیم از ساز هستی دست در فتراک بیتابی
نفس ما را به رنگ صبح شد دام رمیدنها
ز نیرنگ فسونپردازی الفت چه میپرسی
تو در آغوشی و من کشتهٔ از دور دیدنها
❈۵❈
ز اوج اعتبار آزادهام گرد ره فقرم
نباشد دامن کوتاه من مغرور چیدنها
نگردی محرم راز محبت بیشکست دل
که چون گل خواندن این نامه میباشد دریدنها
❈۶❈
چنین در حسرت صبح بناگوش که میگریم
که در مهتاب دارد ریشه اشکم از چکیدنها
در این گلشن که رنگش ریختند از گفتگو بیدل
شنیدنهاست دیدنها و دیدنها شنیدنها
کامنت ها